مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

دلتنگ پدر

29 دی 1403 توسط منم مثل تو

​دلم گرفته! شاید دچار آن رَگ پنهان رنگ‌ها شده‌ام، آنقدر که در خیالم با ریسمان‌های رنگی همنشینی می‌کنم. بعد از تو دیگر نان ها بوی برکت نمی‌دهند. گویی دیگر انار‌ها عاشق نمی‌شوند. آسمان اندازه‌ی یک گودال کوچک شده و پرندگان راه گم کرده‌اند. دیگر باران نمی‌بارد، باد هو‌هو نمی‌کند. 

چینی دلم شکسته و بعد از تو، “وصله‌ نمی‌شود دگر، این دو هزار و یک ترک…”

ای همه‌ی من، پدر جان! زندگیم سخت محتاج دستان و کلام پر مهرت است و من نبودنت را هیچ پیش‌بینی نمی‌کردم، بیا و بگو با این حجم از نبودنت چه‌ کنم؟

گره که به کارم می‌افتاد می‌گفتی والعصر بخوان. برای تمام دلتنگی‌هایم “والعصر می‌خوانم و تکرار می‌کنم: 

وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ

وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ

وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ”

شادی تمام اموات به خصوص پدرم، صلوات

#به_قلم_خودم 

#دلتنگ_نوشت

 نظر دهید »

پنجره‌ی عاشق 

29 دی 1403 توسط منم مثل تو

​مهمان داریم! دیروز برف بارید‌، اما امروز آسمان صاف و آبی است. مرضیه با خنده می‌گوید: “انگار سایه‌ی خدا روی آسمان افتاده است.” برف‌ِ روی شاخه‌های انگور ذره‌ذره آب می‌شود و روی زمین می‌چکد. پنجره، آفتاب را به درون اتاق دعوت کرده و خودش محو تماشای آدم‌برفی‌مان شده است. همین دیروز با مرضیه ساختمش. یک ساعت در برف ماندیم و موهایش را با دوات، مشکی کردیم. دیشب با خیال دخترک برفی پشت پنجره خوابمان برد. این اتاق را جور دیگر دوست دارم. انگار پنجره‌اش عاشق است. حتما درخت انگور چیزی می‌داند که این‌طور به آن دخیل می‌بندد.

حسن‌یوسف خواهرم فقط به طاقچه‌ی کوچک این اتاق می‌آید. فرش‌هایش مثل یک جعبه مداد رنگی بزرگ روی دنیای من رنگ می‌پاشد. وقتی نور روی فرش می‌نشیند، گونه‌هایش گُر می‌گیرد و رنگ‌هایش می‌درخشد.

اصلا نمی‌دانم چرا این‌همه حرف زدم. این اتاق قصه‌ی دلدادگی دارد. عطر چادرت که می‌پیچد، جانمازت کعبه‌ام می‌شود. تو عشق می‌خوانی و من زیر چادرت پناه می‌گیرم. دنیایم گل‌باران می‌شود.

بغض می‌کنم چرا که دیگر زیر چادرت جا نمی‌شوم. قامت نمازهایت شکست تا قد بکشم. ای خاک زیر پایت بهشت من، تمام نرگس‌ها فدای مهربانیت. 

#به_قلم_خودم 

#دلتنگ_نوشت

 نظر دهید »

بازگشت

29 دی 1403 توسط منم مثل تو

​صدای خرت‌خرت راه رفتنمان سکوت کوچه را می‌شکند. راستش را بخواهی امشب اصلا دلم نمی‌خواست به خانه برگردم! آسمان آنقدر تمیز و صاف است که گویی کسی آن را شسته و برق انداخته است. ستاره‌های اینجا کمی بیشتر است. چشمانم را روی صفحه سیاه آسمان می‌چرخانم و وقتی پیدایش می‌کنم، با انگشت به بچه‌ها نشانش می‌دهم و با شادی می‌گویم: 《 این هم خوشه‌ی پروین 》

صدای ماشینی از پشت سرمان می‌آید. سایه‌هایمان روی زمین کش می‌آید و در عرض چند ثانیه کوتاه و محو می‌شوند. در سکوت، راه خانه‌ را در پیش گرفته‌ایم. سگ سیاهی وسط کوچه خوابیده است. سرش را بلند می‌کند. نگاهش سرد و بی‌تفاوت است؛ مثل اینکه قصد حمله ندارد، در خودش مچاله می‌شود و می‌خوابد. ریه‌هایم را از اکسیژن پر می‌کنم. آنقدر که مجاری تنفسی‌ام می‌سوزد. دلم می‌خواهد تا خانه بدوم. نور مهتاب روی درختان بی‌برگ گردو می‌تابد. انعکاس مهتاب روی پوست نقره‌اش شاهکاری از خلقت را به نمایش گذاشته است. 

فردا آخرین روز پاییز است و حیف که آذر را بی‌برف گذراندیم. 

#به_قلم_خودم 

#دلتنگ_نوشت

 نظر دهید »

پاییز

29 دی 1403 توسط منم مثل تو

​پاییز رو به اتمام و یلدا نزدیک است. رو‌به پنجره نشسته‌ام. انگار درخت خرمالوی حیاط به یکباره آمدن پاییز را فهمیده باشد، دیشب تمام برگ‌هایش ریخت. ابر‌ها مثل یک اسفنج آب‌خورده، آماده‌ی بارش هستند. گنجشک‌ها به سهمیه‌ی میوه‌شان از درختان حیاط، نوک می‌زنند. دلم برایت تنگ شده، مثل همین آسمان روبه‌رویم. اگر مادر می‌دانست زنگ زدن با تلفن تو چقدر هوایی‌ام می‌کند، هر روز زنگ می‌زد؟ از وقتی رفتی غم در چشمانمان خانه کرده و بیرون نمی‌رود، ما هم اصراری به رفتنش نداریم‌. می‌خواهیم هر که به چشمانمان خیره شد، بداند که چه کسی را از دست داده‌ایم. 

پدر جان! خودم را در باتلاق مشغله‌ها فرو برده‌ام تا که به یاد نیاورم نبودنت را. اما کسی از درونم فریاد می‌کشد: مرا یاد و تو را فراموش!

عاشق نرگس بودی. می‌خواهم نرگس بِکشم. تمام شود می‌آیی نرگس‌هایم را قاب کنیم و برای مادرم ببریم؟ قاب نرگس‌های من در دستان نرگسِ‌تو، تماشایی می‌شود! 

چقدر به یادت سوره‌ی ابراهیم بخوانم؟ من به ندیدنت عادت نداشتم، نمی‌شود برگردی؟

#به_قلم_خودم 

#دلتنگ_نوشت

 نظر دهید »

جای من تا ابد اینجاست 

02 آذر 1403 توسط منم مثل تو

​زنگ که زدند، یک‌نفس تا اینجا دویدم. اول کوچه ایستادم، نفس‌هایم به شماره افتاده و مجاری‌تنفسی‌ام می‌سوزد. پاییز کوچه را مصادره و درخت گردو، برگ‌های زردش را فرش راه کرده است.

حسرت کسانی که در این کوچه زندگی می‌کنند را می‌خورم، خوشابحالشان. سرم را بالا می‌گیرم و پرواز پرندگان را دنبال می‌کنم. بی‌هواس قدم بر‌می‌دارم. تا جلوی در چوبی آبی رنگ می‌آیم. شبیه خانه‌ی مادربزرگ است، یک دالان کوچک کم دارد. کلون را در دستم می‌گیرم و آن را روی گل‌میخ می‌کوبم. همزمان ضربان قلبم بالا می‌رود. کمی اضطراب دارم، اگر خواب باشم چه؟ صدای پاهایش را می‌شنوم. مثل همیشه سنگین و محکم. قدم‌ها نزدیک می‌شوند. با شنیدن صدای کشیدن قفل چوبی قدمی به عقب برمی‌دارم. در به سختی روی پاشنه‌اش می‌چرخد و با صدای جیر‌جیری باز می‌شود. قاب روبه‌رویم باور کردنی نیست. دیگر صدای قلبم را نمی‌شنوم. احساس می‌کنم به اندازه‌ی دو اقیانوس اشک پشت پلک‌هایم سنگینی می‌کند، سد پلک‌هایم توان مقابله ندارد. چانه‌ام می‌لرزد. خودم را در آغوش گرم پدرانه‌اش می‌اندازم. دستان بزرگش را نوازش وار بر سرم می‌کشد. با صدای بغض‌دارش می‌گوید:《 گریه نکن بابام جان!》

جای من تا ابد اینجاست، اگر پشت این در، پدرم ایستاده باشد. 

#به_قلم_خودم 

#قلم_شنبه

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس