مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

حلیمه و راز کمد

30 آذر 1404 توسط منم مثل تو

بالاخره بعد از چند هفته، شوفاژِ خوابگاه تعمیر شده بود. آن چند هفته برای تمام اتاق‌ها به سختی گذشت اما، برای اتاق ما، نه! همه بچه‌های اتاق متین را به زرنگی می‌شناختند. آخرش هم نفهمیدم که بنفشه چراغ نفتی را از کجا آورده بود. از مدرسه که برمی‌گشتیم، دو نفر از بچه‌ها را می‌فرستادیم سراغ سرپرست تا سرش را گرم کنند. آن‌وقت دو نفر دیگر باید با سرعت از حیاط پشتی نفت می‌آوردند. پیدا کردن کبریت هم برایمان مشکل بود. یک شب به بهانه دل‌دردِ لیلا، از سرپرست کبریت گرفتیم تا نبات‌داغ درست کنیم. فریبا نصف دانه‌های کبریت را داخل قوطی خالی کبریت خودمان خالی کرد. مشکل بعدی حسگری بود که برای هشدار آتش‌سوزی، در تمام اتاق‌ها نصب بود. شب اول که چراغ را روشن کردیم، شروع کرد به آژیر کشیدن. با روسری و بالش سعی می‌کردیم دود چراغ را پس بزنیم تا خاموش شود. شب‌های بعد، علاج کار را پیدا کردیم. یک تکه مقوا روی حسگر چسباندیم، آن‌هم به چه سختی. روز‌ها‌هم برای اینکه سرپرست چراغ را پیدا نکند، آن را داخل کمد معصومه می‌گذاشتیم. 

شوفاژ درست شده بود و بنفشه هم چراغ نفتی را گذاشته بود زیر راه‌پله‌ها. معصومه تازه از اعلاء‌کوه برگشته بود. یادم نیست که چه کسی آن پیشنهاد مسخره را داد. قرار شد نوبتی داخل کمد معصومه بنشینیم و در را به روی کسی که داخل کمد است قفل کنیم. هر کدام ده دقیقه. نوبت حلیمه بود. بعد از ده دقیقه گفتیم:《 حلی آماده‌ای؟》 حلیمه التماس کرد که نه! چند بار خواستیم در را باز کنیم اما، حلیمه اجازه نداد. بعد از حدود 40 دقیقه حلیمه چند تقه به در زد تا در را باز کنیم. در را که باز کردیم بوی پرتقال خورد زیر دماغمان! حلیمه میان کوهی از پوست پرتقال نشسته بود و به ما لبخند می‌زد. معصومه خشکش زده بود. حلیمه چند کیلو پرتقالی‌ را که معصومه از خانه آورده بود؛ به تنهایی نوش جان کرده بود.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

کوهی به نام غیبی

29 آذر 1404 توسط منم مثل تو

سال دوم راهنمایی که بودم، معلمی داشتیم که اهل داراب بود. پوست آفتاب سوخته و دستان زمختش، مهر تاییدی بود بر گفته‌هایش. بارها در کلاس راه می‌رفت و از سختی کوچ و زندگی عشایری‌اش برایمان می‌گفت. هیچ فکرش را نمی‌کردم که با وجود زندگی سختش، فوق لیسانس زبان انگلیسی داشته باشد و به جای تدریس در مدارس شهری، خودش را وقف بچه‌های روستا کند. فامیلی‌اش بهمنی بود و من را یاد آقای بهمن بیگی می‌انداخت. اولین بار که سر کلاسمان آمد، لباس ساده‌ای پوشیده بود. موهای کم‌پشت سرش را یک طرف شانه کرده و با لبخندی پهن روی صورتش، ده دقیقه‌ای انگلیسی صحبت کرد. لهجه داشت و کلماتش را خیلی سریع و تاکیدی بیان می‌کرد. 

مشهدی‌ علی خانه‌ای کاهگلی در بافت قدیمی روستا داشت. این خانه را به خاطر گوسفندانش تخریب نکرده بود. شب‌ها در این خانه می‌خوابید و مواظب گله‌اش بود. همین خانه را به آقای بهمنی سپرد. در واقع در روستا کسی نبود که دو تا خانه داشته باشد که یکی را نیاز نداشته باشد. مشهدی علی لطف کرده بود و خانه‌ی قدیمی‌اش را به آقا معلم داده بود. 

هر روز صبح آقا معلم گله‌ی مشهدی علی را راهی صحرا می‌کرد. خودش دوست داشت در مقابل لطف مشهدی کاری کرده باشد و باری از دوش پیرمرد بردارد. قدرت بدنی خوبی هم داشت، هر روز مسیر خانه‌ تا مدرسه را می‌دوید. 

چند روزی بود که هوا به شدت گرم و آفتابی بود، به قول مرضیه انگار خدا روی آسمان سایه انداخته بود. برف چند روز قبل به کلی آب شده بود. عمه می‌گفت:《 هوا که این‌طوری گرم میشه، حتما برف سنگینی تو راهه.》مدرسه‌ی ما دو شیفت بود، شیفت صبح، پسرانه و شیفت عصر، دخترانه. تا ظهر هوا خوب بود اما، عصر جمعه، مه غلیظی همه‌ جا را پوشاند. سکوتی سنگین بر روستا حاکم شده بود‌. حتی مرغ و خروس‌های زن‌عمو هم رفته بودند کنج لانه و سر و صدا نمی‌کردند. گله‌ها هم زودتر از همیشه از صحرا به خانه برگشته بودند. آقا معلم عاشق آشته‌رشته بود. مشهدی علی برایش آش برده بود، اما آقا معلم خانه نبود. مشهدی بعد از پرس‌و‌جو فهمیده بود که آقا معلم به کوه رفته است. خیلی زود همه دست به کار شدند. چند نفری با تراکتور حسین به دل کوه زدند، هرچند نمی‌دانستند بین این همه کوه، به کدام طرف بروند. مه همچنان غلیظ‌تر می‌شد؛ طوری که در حیاط را که باز می‌کردیم دیوار همسایه را نمی‌دیدیم. همه نگران بودیم. در این فصل، گرگ زیاد دیده می‌شد‌. همکلاسی‌ها داخل مسجد جمع شدیم و برای سلامتی معلممان دعا خواندیم. شب را در بی‌خبری سپری کردیم. فردا تا ظهر خبری از معلم نشنیدیم. نیم متری برف باریده بود. دانش آموزان مدرسه آهسته پچ‌پچ می‌کردند که در باز شد و آقای بهمنی با چهره‌ای خسته و با لبخند وارد کلاس شد. با همان لهجه‌ی غلیظ شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن، که ما فقط یک کلمه‌اش را می‌فهمیدیم، آن هم 《ریسک》 بود. معلم که چهره‌های حیران ما را دید، خندید و به فارسی ماجرا را برایمان تعریف کرد. آقا معلم که تجربه‌ی زندگی در کوهستان را در زمستان، نداشت؛ با دیدن چند روز هوای گرم و آفتابی، به دل کوه زده بود. و عجیب‌تر اینکه دورترین و خطرناک‌ترین کوه را انتخاب کرده بود و در آن مه غلیظ گم شده بود‌. مردم روستا با تلاش زیاد معلم جوان را پیدا کرده بودند. از همان روز با شنیدن کلمه‌ی ریسک، این خاطره در ذهنم پر‌رنگ می‌شود.

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

ماهی‌های اناری

26 آذر 1404 توسط منم مثل تو

خانه‌ی مادر‌بزرگم یک در چوبی بزرگ داشت با گل‌میخ‌هایی که من را به یاد چانه‌های خمیرِ نان می‌انداخت. کلون آهنی‌اش تقریبا بدون استفاده بود چرا‌که، در خانه‌اش به روی همه باز بود. یک دالان کوچک خشتی که تابستان‌ها خنک و زمستان‌ها پناهمان بود، خانه را متمایز کرده بود. خانه‌ی عمه هم دالان داشت اما برعکس خانه‌ی مادربزرگ، دالانش بیرون بود. سمت چپ، اول دکان قدیمی پدربزرگم قرار داشت، پدر‌بزرگی که فقط خاطره‌هایش را شنیده بودم. درش چوبی و کوتاه بود. یکبار با سارا به مادربزرگ اصرار کردیم تا قفل استوانه‌ای و عجیبش را باز کند. هیچ فکر نمی‌کردیم که پشت این در چند پله‌ پایین‌تر از حیاط باشد. گذر زمان به خوبی حس می‌شد. وزنه‌ی کوچک ۲۰۰ گرمی تعادل ترازوی قدیمی را بر‌هم زده و آن را تا‌به‌تا کرده بود. دفتر‌ی‌ کاهی زیر غبارِ زمان ماتم گرفته بود. هنوز بوی هل و میخک می‌آمد. سارا لنگه کفشی را از زیر کیسه‌ی پوسیده بیرون کشید و گفت:《 این کفش‌ دخترونه است یا پسرونه؟》

بعد از دکان پله‌ای کوچک بود که به اتاقی بالای همین دکان و پشت بام ختم می‌شد. پله‌هایش هم خاص بود. پهنای پله‌ی اول تا برسد به پله‌ی آخر آب می‌رفت. اتاق بالای دکان را بسیار دوست داشتم آنقدر که به نقاشی‌هایم راه یافته بود‌. زیر پله‌ محیطی تاریک و سرد وجود داشت که عمویم گندم زمینش را که برداشت می‌کرد، آنجا قرار می‌داد. همیشه هم مرغ و خروس‌های زن‌عمو به کیسه‌های گندم نوک می‌زدند و دلی از عزا در می‌آوردند.

پنجره‌های آبی خانه‌ی عمو حس خوشایندی داشت، هرچند که رنگ رویش پوسته پوسته شده بود. تنها خانه‌ی عمو بود که روی گچ‌هایش نقش گل و برگ داشت. مادربزرگم در اتاق بزرگی چسبیده به همین خانه زندگی می‌کرد. یک اجاق بیرون داشت که ما بچه‌ها تابستان‌ها از بالای پشت بام دمپایی‌ خود را به داخلش می‌انداختیم و بعد با سرعت از پله پایین می‌آمدیم تا دمپایی دود‌زده را برداریم. به قدری این کار را تکرار کرده بودیم که سنگ‌های پله صاف و صیقلی شده بود.

به جز خانه مادربزرگم هیچ حیاط دیگری حوض نداشت یا حداقل من ندیده بودم؛ آن‌هم حوض آبی. یک درخت انار کنار حوض بود. پاییز که می‌شد، برگهای زرد و مسی رنگ انار درون حوض می‌ریخت. هر برگ برای ما حکم یک موجود زنده را داشت، چیزی شبیه ماهی شب عید. ساعت‌ها لب حوض بازی می‌کردیم‌. چند قدم آن‌طرف‌تر درخت پسته‌ای بود که هیچ وقت میوه نداد‌ عمو می‌گفت این پسته را باید پیوند بزند اما، هیچ وقت این‌ کار را نکرد.

سه درخت گردو، ضلع شرقی حیاط را سایه‌ای پهن بخشیده بودند. یک طناب آبی داشتیم که آن را به درخت کوچکتر می‌بستیم و تاب می‌خوردیم. مادربزرگ که را که عصبانی می‌کردیم، طنابمان را پاره می‌کرد اما ما باز طناب را گره می‌زدیم و شاخه‌ی نازک را می‌آزردیم. در زاویه‌ای ۹۰ درجه با ردیف درختان گردو، چند درخت انار روئیده بود. نزدیک انارها دیواری خشتی قرار داشت با پرچین‌هایی از بوته‌های معطر کوهی.  

همه‌‌ی ما پاییز این خانه را بیشتر از فصل‌های دیگر دوست داشتیم‌. گاهی چشم‌ مادربزرگ را دور می‌دیم و از بالای دیوار گلی، انار می‌چیدیم. یک‌بار هم مادربزرگ حین چیدن انار دیدمان. آنقدر هول شدیم که از دیوار افتادیم. مادربزرگ با ترفندی انگور‌های لب چاه را روی درخت سالم نگه می‌داشت تا شب یلدا. به گمانم خوردن انگور تازه در شب اول زمستان را تنها ما تجربه می‌کردیم. تپه‌ی کوچکی از برگ‌های زرد و خشک گردو درست می‌کردیم و از بالای بشکه‌ی نفت، روی آن می‌پریدیم و از خرد شدن بر‌گ‌ها کیف می‌کردیم‌. زن‌عمویم اول پاییز دار قالی‌اش را برپا می‌کرد و برایمان قصه می‌گفت. قصه‌ی اسب سیاه را خیلی دوست داشتیم.

باران که می‌آمد، این خانه دیدن داشت. پرندگان زیر ایوان و دالان پناه می‌گرفتند. بوی خاک نم‌زده هوش از سرمان می‌برد. زیر ناودان‌های چوبی، جوی کوچکی درست می‌شد. مادربزرگ نان می‌پخت و دست هر کداممان نانِ روغنی می‌داد؛ زیر دالان می‌نشستیم به تماشای باران.

از این خانه فقط دو درخت گردو مانده است و ته دل نوه‌ها، حسرت اینکه پاییز می‌آید و این حیاط با‌صفا دیگر نیست.

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

ترس یعنی...

25 آذر 1404 توسط منم مثل تو

بچه‌ که بودم، فقط از انتهای حیاط می‌ترسیدم. انباری نسبتا بزرگی آنجا بود که با الوار، یک طبقه برایش ساخته بودند؛ چیزی شبیه یک طاقچه بزرگ. در کوچکش، نه شیشه داشت نه رنگ و روی حسابی. نه اینکه زنگ زده باشد؛ نه، فقط رنگ قرمزش به دل نمی‌نشست. مدت‌ها بود که بدون استفاده مانده بود، همین‌طور نخ‌های داخلش. کلاف پوتون‌ و پوپوله‌ها در‌هم پیچیده‌ بود؛ مثل موهای فر خورده‌ی هیولایی که شب‌ها ظاهر می‌شد. برای گربه‌ها، ولی یک جای گرم و نرم بود. روبه‌روی این انباری، موتور‌خانه بود. موتور‌برق داخلش، از تاریکی مغرب تا ساعت ده شب بی‌وقفه کار می‌کرد. دیوار‌های مو‌تور‌خانه، دود‌زده و سیاه بود. برای رفتن به سرویس بهداشتی، باید از جلوی انباری و موتور‌خانه می‌گذشتیم. گاهی چشم‌ گربه‌‌ای در تاریکی، برق می‌زد و ترس من بیشتر می‌شد. 

چند سال بعد، در خوابگاه دبیرستان، ترس از دست دادن پدر یا مادرم، خواب را از چشمانم گرفت. شب‌ها یک زیارت عاشورا نذر سلامتی‌شان می‌خواندم و صبح‌ها دعای عهد. 

کم‌کم ترس‌ خودش را در موقعیت‌های دیگر نشانم داد. ساده‌ترینش ترس از کنکور و نتیجه‌اش بود. ازدواج و جدا شدن از خانواده‌ام، روی دیگر ترس بود. از اینجا به‌بعد ترس‌هایم رنگ مسؤلیت گرفت و با مادر شدنم این ترس پر‌رنگ‌تر شد.

راستش ته‌تغاری خانواده بودن، زیاد هم خوب نیست؛ ما آخری‌ها شاهد پیر شدن تک‌تک اعضای خانواده هستیم. پدرم که مُرد، ترس از زندگی هم به ترس‌هایم اضافه شد. دو دستی چسبیدم به خاطراتم، مبادا که روز‌های رفته‌ام را فراموش کنم. همین پنجشنبه، وقتی از بهشت‌زهرا بر‌می‌گشتیم؛ مرضیه گفت:《 هیچ دقت کردی داریم دهه‌ی چهل زندگی‌مون را پر می‌کنیم. این روز‌ها بیشتر از هر چیزی از این می‌ترسم که بمیرم و دستم خالی باشه.》 راست می‌گفت. من هم می‌ترسیدم، از اینکه آن دنیا، شرمنده‌ی خودم و خدای خودم باشم.

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

دسته‌گلِ نفتی

25 آذر 1404 توسط منم مثل تو

​زمستان بود و هوا سرد. آن سال‌ها هنوز ابرهای تیره، سرتاسر آسمان را می‌پوشاندند و آسمان سخاوتمندانه برف و بارانش را روانه‌ی زمین می‌کرد. روستای ما، اسیر خوشحالی بود، در اسارت کوه‌های سر‌به‌فلک کشیده. یک منبع بزرگ، به رنگ آبی کم‌رنگ، گوشه‌ی حیاط قرار داشت که آثار خط و خش‌های زیادی روی آن زنگ زده بود. برادرم با خط خوش روی آن نوشته بود ” نفت". 

نوجوان بودم و جویای مسوولیت. پدرم مرا مامور کرده بود که آخر شب، تمام بخاری‌ها را چک کنم و مخازن آن‌ها را از نفت پر کنم. 

همسر خواهرم پاسدار بود و دوره‌های آموزشی را طی می‌کرد که آن شب، شام مهمانمان بود. پدرم تازه از یزد برگشته بود، آنقدر خسته بود که زمان کوتاهی بعد از شام، خوابش برد. آخر شب بود که برای آوردن نفت به حیاط آمدم. سرمای هوای تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد. باد دانه‌های سرما‌ریزه را به بازی گرفته بود و هر کدام را به سمتی پرتاب می‌کرد. هنوز در قسمت‌هایی از حیاط، برف آذر‌ماه دیده می‌شد. مشهدی رضا می‌گفت:《 برف آذر می‌مونه تا وقتی که باد اسفندی ‌آبش کنه.》آدم‌برفی که با مرضیه ساخته بودیم، وا رفته بود و دماغ هویجی‌اش کج شده بود.

پدرم دستگیره منبع را باز کرده بود تا بچه‌ها نتوانند آن را به راحتی باز کنند. دستگیره رنگ و رفته‌ی نارنجی را روی بدنه‌ی شیر تنظیم کردم و با مهارتی که از خودش یاد گرفته بودم آن را باز کردم. ظرف ۲۰ لیتری را زیر شیر گرفتم تا پر شود. دستانم از سرما بی‌حس شده بود. هرم نفس‌هایم سرمای هوا را می‌شکافت. مثل اینکه یک تکه ابر کوچک، مخصوص خودم، جلوی دهانم داشتم. دوبار دیگر آمدم تا مخزن‌ها پر شدند و با خیال راحت به رختخواب رفتم. «هنوز خوابم عمیق نشده بود که سایه‌ی خواهرم روی صورتم افتاد. سعی کرد صدایش را خفه کند، اما لرز آن در کلماتش موج می‌زد. گفت:《پاشو ببین چه دسته‌گلی به آب دادی》لحن لرزانش از صدایی که سعی می‌کرد آرام باشد، ترسناک‌تر بود.مثل فنر از زیر پتو، پریدم. مادرم دستش را روی زانویش گذاشته بود و با صدای پریشان به جانم غر می‌زد. چشمانش دو‌دو می‌زد. ماجرا از این قرار بود که همسر خواهرم هنگام خداحافظی متوجه شده بود که من شیر نفت را به درستی نبسته بودم. نفت از داخل حیاط تا انتهای کوچه‌ی آسفالت نشده، هدر رفته بود؛ چیزی حدود ۲۴۰ لیتر از حجم منبع کاسته شده بود. وقتی فهمیدم چه دسته‌گلی به آب داده‌ام، همان‌جا روی زمین نشستم. فکر کردم احتمالا بوی نفت تا تپه نقره هم می‌رسد. رنگ لامپ انتهای حیاط پریده به نظر می‌رسید. جغدی به حالم ناله می‌کرد. گربه‌ی سیاه روی پله با آن چشمان براقش به من خیره شده بود. از واکنش پدرم می‌ترسیدم. مادرم و خواهرم و همسرش با هم حرف می‌زدند. طی یک تصمیم آنی، برخواستم و کبریت را از آشپزخانه آوردم. می‌خواستم نفت‌ها را بسوزانم تا به خیال خودم آثار جرمم را پاک کنم که مادرم متوجه شد و کبریت را از دستم گرفت. حق با مادرم بود، فکر ماشین پر از نخ و منبع نفت که هنوز تا نیمه پر بود را نکرده بودم. مادرم گفت:《 نجات در راستیه، مرد و مردونه پای کاری که کردی وایسا.》

به داخل خانه برگشتیم. شب سختی بود. انگار که یک وزنه به پای عقربه‌ها بسته بودند، با صدای کشداری تیک‌تاک می‌کرد. با نگرانی به الوارهای سقف خیره شده بودم. نور کوچکی از بدنه‌ی بخاری روی دیوار تابیده و با خوشحالی می‌رقصید. صدای ضربان قلبم بلند و سنگین شده بود. خشکی دهانم آزارم می‌داد. بارها فردا را در ذهنم بازسازی کردم و هر بار با یک سناریو آن را کارگردانی می‌کردم. بازیگرانش همه‌ی اهل خانه بودند و من و پدرم نقش اول.

با صدای فریاد پدرم از خواب پریدم. هوا گرگ و میش بود و تا چند دقیقه‌ی دیگر، خورشید هم شاهد صورت شرمنده‌ام می‌بود پدرم عصبانی بود، حق هم داشت. مادرم پا در میانی کرد و من با سری افتاده فقط توانستم اشک بریزم و معذرت بخواهم. تنبیهی که برایم در نظر گرفتند سخت‌ترین بود. پدرم مسوولیتم را گرفت. دیگر حق نداشتم مخازن را پر کنم. 

چند روز به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز صبح، از کنار منبع که گذشتم فهمیدم باز یکی مثل من دسته‌گل به آب داده است. سراسیمه به داخل برگشتم و مادرم را صدا زدم. مادرم گفت که پدرم هم نتوانسته شیر منبع را ببند و باز کلی نفت نصیب کوچه شده است. سرخوش شدم. اصلا کیف کردم. در حالیکه احساس می‌کردم آهوی کوچکی در قلبم با شادی جست‌و‌خیز می‌کند، خودم را به سفره صبحانه رساندم. زیر چشمی پدرم را زیر نظر داشتم. چقدر آن صبحانه مزه می‌داد. در حالیکه سعی داشتم خنده‌ام را با لقمه قورت بدهم، دست روی زانوی پدرم گذاشتم و گفتم:《 شنیدم دیشب دسته‌گل به آب دادی!》 بالاخره بعد از چند روز پدرم خندید.

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 47
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس