مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

کوهی به نام غیبی

29 آذر 1404 توسط منم مثل تو

سال دوم راهنمایی که بودم، معلمی داشتیم که اهل داراب بود. پوست آفتاب سوخته و دستان زمختش، مهر تاییدی بود بر گفته‌هایش. بارها در کلاس راه می‌رفت و از سختی کوچ و زندگی عشایری‌اش برایمان می‌گفت. هیچ فکرش را نمی‌کردم که با وجود زندگی سختش، فوق لیسانس زبان انگلیسی داشته باشد و به جای تدریس در مدارس شهری، خودش را وقف بچه‌های روستا کند. فامیلی‌اش بهمنی بود و من را یاد آقای بهمن بیگی می‌انداخت. اولین بار که سر کلاسمان آمد، لباس ساده‌ای پوشیده بود. موهای کم‌پشت سرش را یک طرف شانه کرده و با لبخندی پهن روی صورتش، ده دقیقه‌ای انگلیسی صحبت کرد. لهجه داشت و کلماتش را خیلی سریع و تاکیدی بیان می‌کرد. 

مشهدی‌ علی خانه‌ای کاهگلی در بافت قدیمی روستا داشت. این خانه را به خاطر گوسفندانش تخریب نکرده بود. شب‌ها در این خانه می‌خوابید و مواظب گله‌اش بود. همین خانه را به آقای بهمنی سپرد. در واقع در روستا کسی نبود که دو تا خانه داشته باشد که یکی را نیاز نداشته باشد. مشهدی علی لطف کرده بود و خانه‌ی قدیمی‌اش را به آقا معلم داده بود. 

هر روز صبح آقا معلم گله‌ی مشهدی علی را راهی صحرا می‌کرد. خودش دوست داشت در مقابل لطف مشهدی کاری کرده باشد و باری از دوش پیرمرد بردارد. قدرت بدنی خوبی هم داشت، هر روز مسیر خانه‌ تا مدرسه را می‌دوید. 

چند روزی بود که هوا به شدت گرم و آفتابی بود، به قول مرضیه انگار خدا روی آسمان سایه انداخته بود. برف چند روز قبل به کلی آب شده بود. عمه می‌گفت:《 هوا که این‌طوری گرم میشه، حتما برف سنگینی تو راهه.》مدرسه‌ی ما دو شیفت بود، شیفت صبح، پسرانه و شیفت عصر، دخترانه. تا ظهر هوا خوب بود اما، عصر جمعه، مه غلیظی همه‌ جا را پوشاند. سکوتی سنگین بر روستا حاکم شده بود‌. حتی مرغ و خروس‌های زن‌عمو هم رفته بودند کنج لانه و سر و صدا نمی‌کردند. گله‌ها هم زودتر از همیشه از صحرا به خانه برگشته بودند. آقا معلم عاشق آشته‌رشته بود. مشهدی علی برایش آش برده بود، اما آقا معلم خانه نبود. مشهدی بعد از پرس‌و‌جو فهمیده بود که آقا معلم به کوه رفته است. خیلی زود همه دست به کار شدند. چند نفری با تراکتور حسین به دل کوه زدند، هرچند نمی‌دانستند بین این همه کوه، به کدام طرف بروند. مه همچنان غلیظ‌تر می‌شد؛ طوری که در حیاط را که باز می‌کردیم دیوار همسایه را نمی‌دیدیم. همه نگران بودیم. در این فصل، گرگ زیاد دیده می‌شد‌. همکلاسی‌ها داخل مسجد جمع شدیم و برای سلامتی معلممان دعا خواندیم. شب را در بی‌خبری سپری کردیم. فردا تا ظهر خبری از معلم نشنیدیم. نیم متری برف باریده بود. دانش آموزان مدرسه آهسته پچ‌پچ می‌کردند که در باز شد و آقای بهمنی با چهره‌ای خسته و با لبخند وارد کلاس شد. با همان لهجه‌ی غلیظ شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن، که ما فقط یک کلمه‌اش را می‌فهمیدیم، آن هم 《ریسک》 بود. معلم که چهره‌های حیران ما را دید، خندید و به فارسی ماجرا را برایمان تعریف کرد. آقا معلم که تجربه‌ی زندگی در کوهستان را در زمستان، نداشت؛ با دیدن چند روز هوای گرم و آفتابی، به دل کوه زده بود. و عجیب‌تر اینکه دورترین و خطرناک‌ترین کوه را انتخاب کرده بود و در آن مه غلیظ گم شده بود‌. مردم روستا با تلاش زیاد معلم جوان را پیدا کرده بودند. از همان روز با شنیدن کلمه‌ی ریسک، این خاطره در ذهنم پر‌رنگ می‌شود.

#به_قلم_خودم 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس