حلیمه و راز کمد
بالاخره بعد از چند هفته، شوفاژِ خوابگاه تعمیر شده بود. آن چند هفته برای تمام اتاقها به سختی گذشت اما، برای اتاق ما، نه! همه بچههای اتاق متین را به زرنگی میشناختند. آخرش هم نفهمیدم که بنفشه چراغ نفتی را از کجا آورده بود. از مدرسه که برمیگشتیم، دو نفر از بچهها را میفرستادیم سراغ سرپرست تا سرش را گرم کنند. آنوقت دو نفر دیگر باید با سرعت از حیاط پشتی نفت میآوردند. پیدا کردن کبریت هم برایمان مشکل بود. یک شب به بهانه دلدردِ لیلا، از سرپرست کبریت گرفتیم تا نباتداغ درست کنیم. فریبا نصف دانههای کبریت را داخل قوطی خالی کبریت خودمان خالی کرد. مشکل بعدی حسگری بود که برای هشدار آتشسوزی، در تمام اتاقها نصب بود. شب اول که چراغ را روشن کردیم، شروع کرد به آژیر کشیدن. با روسری و بالش سعی میکردیم دود چراغ را پس بزنیم تا خاموش شود. شبهای بعد، علاج کار را پیدا کردیم. یک تکه مقوا روی حسگر چسباندیم، آنهم به چه سختی. روزهاهم برای اینکه سرپرست چراغ را پیدا نکند، آن را داخل کمد معصومه میگذاشتیم.
شوفاژ درست شده بود و بنفشه هم چراغ نفتی را گذاشته بود زیر راهپلهها. معصومه تازه از اعلاءکوه برگشته بود. یادم نیست که چه کسی آن پیشنهاد مسخره را داد. قرار شد نوبتی داخل کمد معصومه بنشینیم و در را به روی کسی که داخل کمد است قفل کنیم. هر کدام ده دقیقه. نوبت حلیمه بود. بعد از ده دقیقه گفتیم:《 حلی آمادهای؟》 حلیمه التماس کرد که نه! چند بار خواستیم در را باز کنیم اما، حلیمه اجازه نداد. بعد از حدود 40 دقیقه حلیمه چند تقه به در زد تا در را باز کنیم. در را که باز کردیم بوی پرتقال خورد زیر دماغمان! حلیمه میان کوهی از پوست پرتقال نشسته بود و به ما لبخند میزد. معصومه خشکش زده بود. حلیمه چند کیلو پرتقالی را که معصومه از خانه آورده بود؛ به تنهایی نوش جان کرده بود.
#به_قلم_خودم