چرا شکوفه ندهیم؟
در را آرام هل دادم. نور از بیرون با شدت به داخل تابید. شاید هم تاریکی این فروشگاه بود که با سرعت نور را میبلعید. قدمی به طرف داخل میگذارم. کمی اضطراب دارم. بند کولهام را محکمتر میفشارم. به جز صدای نفسهای خودم چیزی نمیشنوم. یادم رفت اصلا برای چه آمدم. تار عنکبوت در تمام گوشه و کنار فروشگاه به چشم میخورد. قفسهها زنگزده و پوسیده به نظر میآیند. روی زمین و تمام قفسهها گرد و غبار نشسته و قفسهها تقریبا خالی هستند، جز آن قفسهی آخر. با یک حرکت ملحفهی سفید را کشیدم. قفسه چوبی بود و رنگ طلاییاش هنوز هم میدرخشد ولی دیدن کتابها بیشتر شگفتزدهام کرد. یکی از کتابها را بیرون کشیدم. بوی خوب کاغذ، مثل یک پیچک سبز احاطهام کرد. بیاختیار نشستم و کتاب را باز کردم. صفحهی اول کتاب، کسی با خط خوش نوشته بود:《 از خاک آفریده شدهایم، پس چرا شکوفه ندهیم؟》
#به_قلم_خودم