جملهاش، روزم را ساخت!
امروز، اولین چهارشنبهای بود که در سال نو قدم به کلاس گذاشتم. هنوز انتظار در فضای کلاس موج میزد، معلمشان هنوز نیامده بود. اما راستش را بخواهید، من هم زودتر از همیشه رسیده بودم. همین که نگاهم به چهرههای معصوم بچهها افتاد، انگار پروانههایی زیبا از پیله رها شدند و به گردم چرخیدند. با سلامهای گرم و دستهای کوچکشان، نوری در دلم روشن شد و قلبم را به تپش واداشت.
محمد، با همان شیطنت همیشگی، صندلی کوچک کنارش را با اشتیاق کنار کشید و با لبخندی دعوتم کرد تا در کنارش بنشینم. زنگ اول به تلاوت قرآن کریم اختصاص داشت. بچهها با صوت دلنشینشان از روی سورهها میخواندند و من، غرق در این آوای روحانی، به دقت به تلفظ و ادای کلماتشان گوش میسپردم و آنها را ارزیابی میکردم.
پس از استراحتی کوتاه، زنگ فارسی از راه رسید؛ زنگی سرشار از خلاقیت و کلمات شیرین. بچهها باید کلماتی ترکیبی با پیشوند «با» میساختند: باسواد، باهوش، بانظم و باسلیقه. هرکدام با ذوق و شوق، واژههایی نو بر زبان میآوردند. نوبت به علی رسید. او با قامتی استوار ایستاد، نگاهی عمیق به من انداخت و با صدایی رسا و صمیمی، جملهای بر زبان آورد که قلبم را لرزاند: «با حجاب؛ یعنی کسی که حجاب دارد، مثل خانم موسوی.»
این جمله ساده، اما عمیق، حالم را دگرگون کرد و لبخندی از سر رضایت بر لبانم نشاند. در دلم غوغایی برپا شد؛ حس غروری که از درک و فهم درست بچهها از حجاب، این گوهر ارزشمند، سرچشمه میگرفت. در آن لحظه، احساس کردم زندگی را دوباره درک کردهام و به رسالت خود، که همان ترویج ارزشهای الهی و انسانی است، پایبندتر شدهام. علی با این جمله کوتاه، نه تنها روزم را ساخت، بلکه به من یادآوری کرد که حجاب، نه تنها یک پوشش، بلکه نمادی از هویت، نجابت و تعهد به ارزشهای والای انسانی است. و من، مفتخرم که در این مسیر، الگو و راهنمای این نسل آیندهساز باشم.
#به_قلم_خودم
#تجربهنگاری