حیف است بهار باشد و تو نباشی!
به تصویر روبهرویم آب میپاشم. با دیدن چشمانم، درون آینه، اشکهایم مثل قطرات آب روی آینه، با شتاب فرو میریزد. تو که بودی این چشمها اینقدر غم نداشت. تو که بودی دلم به وسعت آسمان بود، اما حالا به اندازه یک قطرهی اشک تنگ است. پنجشنبه نیست ولی دل تنگی که ایام هفته را بلد نیست، نمیفهمد که نیستی، نمیفهمد که چقدر از خاکت دورم؛ فقط دانهدانه میشود از چشمهایم میچکد. بیمارم و دوای دردم شنیدن صدای پر مهرت است. پُر توقعتر باشم اشکالی ندارد؟ دیدنت را میخواهم؛ تو شفای من بیماری!
بهاری که تو را کم دارد، حیف نیست؟ حیف نیست که نباشی و جوشیدن چشمهها را نبینی. شکوفههای صورتی ارجنها هنوز بیتاب نگاهت هستند. عطر تلخ گلهای آلو فضای کوچه را پر کرده است، نمیآیی؟ تا برف سرِ کوهِ سردآب، آب نشده برگردد. مگر دلت برای شنیدن صدای کبکها تنگ نبود؟ الان از هر طرف دشت صدایشان میآید. بهخدا که حیف است بهار باشد و تو نباشی!
#به_قلم_خودم
#دلتنگ_نوشت