برگی از خاطرات پدر
28 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو
به عادت همیشگی دستانش را روی زمین گذاشت و به آنها تکیه کرد و شروع به گفتن خاطراتش کرد:《 مدتی بود که احساس میکردم بینایی پدرم دچار مشکل شده. از روستا تا شیراز، مسافت خیلی زیادی بود، با اسب یک مسافتی را رفتیم و باقی راه، را با ماشینهای عبوری طی کردیم.… بیشتر »