مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

بچه‌های کوهستان 

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​پاییز و زمستان خیلی زود خودشان را نشان می‌دادند. اغلب اوقات برف می‌بارید. دیوار حیاط خانه‌ها گلی بودند. همیشه برایم سوال بود که چطور در میان این همه بارش دوام می‌آورند و فرو نمی‌ریزند. همه‌ی بچه‌ها یک جفت چکمه داشتند. روزهای‌آفتابی برف کوچه‌ها آب می‌شد و شب‌ها همان آب یخ می‌زد. قدم که برمی‌داشتیم یخ‌ها زیر چکمه‌های رنگی‌مان می‌شکست و صدا می‌داد. کوه‌ها تا اوایل اردیبهشت برف داشتند. بهار با یک‌ماه تاخیر به روستا می‌رسید. آنقدر مشتاق بهار بودیم که زیر برف‌ها به دنبال حسرت‌گلی می‌گشتیم. حسرت گلی نماد آمدن بهار بود. اوایل خرداد در میان کوچه‌باغ‌ها که قدم می‌زدیم عطر تلخ گل‌های آلو مست‌مان می‌کرد. آب از هر روزنه‌ای، بی‌اجازه سر ریز می‌کرد. صدای پرستو‌ و سبزقبا‌ لحظه‌ای قطع نمی‌شد. زاغچه‌ را فقط اوایل عید نوروز می‌دیدیم. در مدرسه همه‌ی هوش و حواس‌ام به پنجره بود. می‌خواستم بدانم برف می‌بارد؟

زنگ تفریح دو گروه می‌شدیم و برف بازی می‌کردیم. روی یخ‌ها سر‌سره بازی می‌کردیم. روی سکو‌های حیاط می‌ایستادیم. دستانمان را به هم قفل می‌کردیم و در یک لحظه در برف‌های دست نخورده سقوط می‌کردیم. دختر خاله‌ام همیشه تهدید می‌کرد که ماجرا را به مادرم می‌گوید.

گاهی با دوستان تصمیم می‌گرفتیم به کوه برویم. صبح زود به کوه‌سرخ می‌رفتیم و از چشمه‌هایش آب می‌نوشیدیم. به دنبال پروانه‌ها تا لب استخر می‌دویدیم.

اغلب روز‌ها برای پیاده‌روی تا درخت بید قنات خُفتو می‌رفتیم. صبحانه را در کنار پدرم می‌خوردم. عاشق نان بربری و پنیر محلی و گردو‌های چرب روستا بودم.

اگر بخواهم از دلتنگی‌هایم بنویسم یک کتاب می‌شود. 

دلتنگ صبحانه‌ خوردن در کنار پدر هستم. دلتنگ چکمه‌های رنگی‌، شلوارهای گلی، آسمان سخاوتمند، چشمه‌های همیشه جاری، زنان نشسته زیر درختان بید، شیطنت‌های کودکی و…‌‌ .

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس