سکههای مادربزرگ
موهایم را خشک کردم و جلوی مادر نشستم تا موهایم را ببافد. موهایم را که بافت گفت:《 ظرفها را بشور تا من برگردم.》
ظرفها را با سرعت شستم و از خانه بیرون زدم. قرار بود با دختر عمویم به خانهی مادربزرگ برویم و سکههایی که برادرم از آنها برایم گفته بود را ببینیم.
وارد دالان خانه شدم. گلهای درخت انار شکوفا شده بود. با دیدن طناب آبی رنگ پای درخت گردو آه کشیدم. مادربزرگ باز هم تابی که با طناب به درخت بسته بودیم، را بریده بود.
خانهی عمو و مادربزرگ در یک حیاط قرار داشت. جلوی در صدا زدم: سارا!
سارا در حالی که انگشت اشارهاش را روی بینی گذاشته بود، بیرون آمد و گفت: هیسسسس! مامانم خوابه.
به طرف خانهی مادربزرگ رفتیم.در ایوان خانه نشسته بود. همیشه لباس بلند قشقایی میپوشید. صورت گرد و مهربانی داشت. حتی یکبار هم او را بدون عینک ته استکانیاش ندیدم.
جلو رفتیم و سلام دادیم. جوابمان را به آرامی داد. نگاهی با سارا رد و بدل کردیم. نمیدانستیم چطور درخواستمان را بگوییم که خلقش تنگ نشود و غر نزند. کنارش نشستم و گفتم:《 مادربزرگ میشه سکههای قدیمیتون را به ما هم نشون بدید؟》
سرش را بالا آورد و با قاطعیت گفت:《نه》و شروع به غر زدن کرد.
صلاح ندانستیم که بیشتر از این اصرار کنیم.
به خانه برگشتم. نیمساعت بعد مادربزرگ با یک کیسهی کوچک به خانهی ما آمد. دستی بر سرم کشید و گفت:《 فدای چشماش خوشگلت بشم. از دستتون ناراحت بودم که دوباره طناب را بستید به درخت گردو. گناه داره بهخدا! حالا هم ناراحت نباش، بیا سکههام را نشونت بدم.》
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#خاطرات