روز آخر
همیشه دوست داشتم زمان مرگ خودم را بدانم! حال که این نامه را باز کردم و فهمیدم که فقط تا فردا فرصت دارم؛ غمگینم. از همین لحظه دلتنگ فرزندانم هستم. باید چهکار کنم؟
استرس تمام جانم را گرفته است. بلاتکلیف دور خودم میچرخم. کارهای نیمهتمام جلوی چشمم رژه میروند. دستم را در هوا میتکانم تا شاید کمی از هجوم افکار جلوگیری کنم. دوای هر دردی مادر است، باید با او حرف بزنم؛ بلکه این دل آرام گیرد. عادت دارد گوشی را که برمیدارد، بگوید:《 جانم مادر 》
دلم نمیآید حقیقت را بگویم. فقط گوشم را از حرفهایش پر میکنم.
باید از همه حلالیت بطلبم؟ اما میدانم امکان ندارد در این فرصت کوتاه، بتوانم چنین کاری انجام بدهم. برای خواهرم نامهای مینویسم و هر آنچه لازم است بداند را یاداشت میکنم. حالا کمی اوضاع بهتر شده است. دانهدانه گرههای ذهنیام را باز میکنم. پسرم که از مدرسه برگشت، مهربانتر از همیشه بغلش میکنم. غصهی بیمادری دخترم را میخورم. شبها عادت دارد در آغوش خودم بخوابد.
به اشک اجازهی خودنمایی نمیدهم، مبادا که باعث ناراحتی بچهها شوم.
به همسرم تلفن میزنم و میخواهم که مرخصی ساعتی بگیرد تا روز آخر را در کنار هم باشیم.
از کوه بالا میروم. اینجا به خدا نزدیکتر است. محو قدرت خالق میشوم، دستانم را برای استغفار به سمت آسمان میگیرم. فرصتم رو به اتمام است، به تخته سنگی تکیه میدهم و روحم مثل یک پرنده، از قفس تن رها میشود.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن