زبان سرخ
کلاس مقالهنویسی به کندی میگذشت. استاد جملات را املا میکردند و ما مینوشتیم. یادم آمد که هفتهی قبل از استاد اجازه گرفتم و از جزوه ایشان عکس گرفتم. مثل کسی که به یک کشف جدید رسیده است، گفتم:《 استاد، اجازه میدید فایل عکسهایی که هفتهی قبل گرفتم را برای استفادهی دوستان در گروه قرار بدم؟》
بدون لحظهای درنگ جواب دادند:《 نه! یک و نیم نمره هم از نمرهی شما کم میکنم تا بیموقع حرف نزنی.》
همین موضوع باعث شد برای بدست آوردن دل استاد محبوبم، تمام آخر هفته را برای مکتوب کردن عکس ها صرف کنم. آنقدر نوشته بودم که جای خودکار روی انگشتانم نقش بسته بود. حین جابهجایی صفحات دستم سوخت. صدای زنگ در گوشم پیچید. تودهی سیاهی جلوی چشمانم قرار گرفت. سمت چپ سینهام میسوخت. درد پشت شانهی چپم امانم را برید. تمام عضلاتم به یکباره منقبض شد. پشت لبم گزگز میکرد. عرق سرد از ستون فقراتم، پایین آمد. ضربان قلبم که تا کمی پیشتر تند و کوبنده میزد، رو به خاموشی میرفت. میدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما سنکوپ و ایست قلبی برای زخمی که با کاغذ ایجاد شده بود؛ زیادی به نظر میرسید.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن