بازی رنگها
بازیرنگها
دکتر تنهاش را روی صندلی چرم گردانش جابهجا کرد و کمی به سمت چپ متمایل شد. از روی میز یک کتابچه برداشت و نشانم داد.
- میتونی اعداد نوشته شده رو بخونی؟
نگاهی به دایرههای رنگی کوچک انداختم. چند عدد را نام بردم. از چهرهی دکتر چیزی دستگیرم نشد. با نگرانی از دکتر پرسیدم:《 تشخیص شما چیه؟》
تمام مسیر مطب تا خانه را پیاده آمدم و به تمام رنگهایی که اطرافم میدیدم دقت کردم. دلم میخواست گریه کنم، اما گریه در خیابان را نمیپسندیدم.وارد خانه شدم. نگاهم را دور تا دور خانه چرخاندم. جلو رفتم و روی تکتک مبلهای پذیرایی نشستم. لحظهای غم، از دلم پر کشید و خنده روی لبم نشست. چه شوقی داشتم برای خرید مبلها. دستم را روی پارچهی سبز و خاکستریاش کشیدم. عاشق این رنگ بودم که با پردهی خانه هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود. چه روزهایی که به تنهایی، خیابانها را برای پیدا کردن وسایل خانهام گشته بودم تا خانهام آرامش را به من هدیه کند.
حرفهای دکتر را مرور میکنم. 《 خانم، شما به یک بیماری نادر مبتلا شدید. هرگز کسی رو ندیدم که بعد از سالها سلامتی چشم، به کور رنگی مبتلا بشه، و این خیلی عجیبه!》
حالا وسط خانهی محبوبم نشستهام و سعی دارم با نگاه کردن، تمام رنگهایش را حفظ کنم. جهان را با تمام رنگهایش دوست دارم. نمیدانم زندگی بدون رنگ چه شکلی خواهد بود. باید قبل از اینکه دنیایم خاکستری شود، تمام رنگها را زندگی کنم.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
خط اول از رمان “او دوستم نداشت”