برگی از خاطرات پدر
به عادت همیشگی دستانش را روی زمین گذاشت و به آنها تکیه کرد و شروع به گفتن خاطراتش کرد:《 مدتی بود که احساس میکردم بینایی پدرم دچار مشکل شده. از روستا تا شیراز، مسافت خیلی زیادی بود، با اسب یک مسافتی را رفتیم و باقی راه، را با ماشینهای عبوری طی کردیم. تشخیص چشم پزشک، آب مروارید بود و باید حتما عمل میشد. مقداری پول همراهم بود، به خدا توکل کردم و کارهای عمل پدرم را انجام دادم.
کسی را در شیراز نمیشناختم، برای همین یک اتاق در مسافرخانه اجاره کردم. عمل پدرم به خوبی پیش رفت و مرخص شد. قدیم که انقدر ماشین نبود، تاکسی و آژانس نبود. از در بیمارستان تا مسافرخانه پدرم را روی دوشم حمل کردم. روزی که میخواستیم برگردیم، پدرم ناخودآگاه روی چشمش دست کشید و بخیهی چشمش باز شد. مجبور شدم دوباره روی دوشم بگیرمش و ببرمش بیمارستان.
سفر ده روزهی ما بیشتر شد. تلفن هم نبود که به مادرت خبر بدهم. از طرفی نگران هزینهها بودم. دلم نمیخواست برای پدرم کم بگذارم؛ برای همین با همان پولی که برایم باقی مانده بود، بهترین غذا را برای پدرم تهیه میکردم و خودم را با نان خالی قانع میکردم.
هر وقت اسم مسافرخانه گلشن را میشنوم یاد آن سفر میافتم.》
رفتار پدرم با پدربزرگم بزرگترین درس برای ما بود، درسی دیدنی از احترام.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن