جای من تا ابد اینجاست
زنگ که زدند، یکنفس تا اینجا دویدم. اول کوچه ایستادم، نفسهایم به شماره افتاده و مجاریتنفسیام میسوزد. پاییز کوچه را مصادره و درخت گردو، برگهای زردش را فرش راه کرده است.
حسرت کسانی که در این کوچه زندگی میکنند را میخورم، خوشابحالشان. سرم را بالا میگیرم و پرواز پرندگان را دنبال میکنم. بیهواس قدم برمیدارم. تا جلوی در چوبی آبی رنگ میآیم. شبیه خانهی مادربزرگ است، یک دالان کوچک کم دارد. کلون را در دستم میگیرم و آن را روی گلمیخ میکوبم. همزمان ضربان قلبم بالا میرود. کمی اضطراب دارم، اگر خواب باشم چه؟ صدای پاهایش را میشنوم. مثل همیشه سنگین و محکم. قدمها نزدیک میشوند. با شنیدن صدای کشیدن قفل چوبی قدمی به عقب برمیدارم. در به سختی روی پاشنهاش میچرخد و با صدای جیرجیری باز میشود. قاب روبهرویم باور کردنی نیست. دیگر صدای قلبم را نمیشنوم. احساس میکنم به اندازهی دو اقیانوس اشک پشت پلکهایم سنگینی میکند، سد پلکهایم توان مقابله ندارد. چانهام میلرزد. خودم را در آغوش گرم پدرانهاش میاندازم. دستان بزرگش را نوازش وار بر سرم میکشد. با صدای بغضدارش میگوید:《 گریه نکن بابام جان!》
جای من تا ابد اینجاست، اگر پشت این در، پدرم ایستاده باشد.
#به_قلم_خودم
#قلم_شنبه