خوشا شیراز و وضع بیمثالش
شیراز برای من فقط یک شهر نبود!
کمی مانده به اسفند، وقتی که روستایمان زیر برف نیم متری، در خواب زمستانی بود، سبزههای شیراز برایمان نوید بخش بهار بود. عطر بهار نارنجش زودتر از مسافرانش میرسید. مسیر دو ساعته تا شیراز، با مینیبوس بیشتر طول میکشید ولی، گذشتن از چند روستای اطراف و سوار شدن مسافران متفاوت، یکی از جاذبههای سفر با مینیبوس بود. رفتن به حرم شاهچراغ جزء برنامههای همه بود. 7 سال بیشتر نداشتم که با پدر و مادرم از بازار شاهچراغ میگذشتیم. عروسکی با موهای مشکی توجهم را جلب کرد. آنقدر گریه کردم تا اینکه پدرم برگشت و همان عروسک را برایم خرید. ستونهای تختجمشید یکی از چیزهایی بود که باعث میشد تمام راه، چشم شوم تا آنها را ببینم. همیشه دلم میخواست از نزدیک ببینمشان ولی هنوز هم فرصتش پیش نیامده است.
طاووس برایم نماد شیراز بود. همان که روی دُمش گلهای رنگارنگ کاشته بودند و او با گردنی برافراشته به همگان فخر میفروخت.
محال بود از بازار وکیل نگذریم. هنوز هم صدای کشیدن گاریها در ذهنم پررنگ است. کف بازار پر بود از اکلیل پارچههای قشقایی. سربه هوا بودم. از همان اول نگاهم را میدادم به سوراخِ سقف گنبدی بازار. معماریاش را دوست داشتم. بوی ادویهها در هم میآمیخت، انگار عطر اختصاصی بازار بود.
بستنیهای پشت ارگ کریمخانی معروف بود، هنوز هم هست. حواسم پی بستنی و فالوده نبود، تمام فکرم، خمیدگی بُرج ارگ بود. یکبار هم به همراه پدر از مسجد وکیل دیدن کردیم، همان روزی که دلم را کنار ستونهای قطور و استوارش جا گذاشتم. سالها بعد با پسرم دوباره برگشتم. دلم دیگر آنجا نبود، پیش خودم هم نبود! شاید از همان روز بیدل شدم!
به گمانم که سفرمان با گذشتن از دروازه قرآن همیشه به سلامت میشد.
#به_قلم_خودم
#روز_شیراز