اینجا حصار معنا ندارد!
آسمان میغرد. بالاخره اریبهشت به خودش آمده است. اردیبهشت که بدون باران نمیشود! بوی خاک نمزده چنان مستم میکند که ترجیح میدهم چایام را زیر باران بنوشم. سوار بر مرکب خیال میشوم، باید خودم را به کوچهباغی که به تخته معروف است برسانم. میدانی چرا؟ آنجا درختان آلو شکوفه کردهاند، حیف است که نبویمشان! درختان کمکم برگهای کوچکشان باز شده است. تا باغ کیهان میروم. میدانم که دیگر لالههای زرد را نخواهم دید، اما امید دارم که حداقل یک دانه را ببویم و نوازش کنم. بوی تلخ شکوفههای آلو قبل از سربالایی حس میشود. تا باغ پدرم راهی نمانده است. تپهنقره پر از دماسبی شده است. نوبت حکمرانی گلهای کَرکو کَمر است. همیشه به نجابت و افتادگیشان غبطه میخورم. شیپورهای خوش رنگشان همیشه روبه خاک است.
اینجا حصار معنا ندارد. جنس حصار و باغ یکی است، یکی زنده و دیگری زندهی سال قبل! وارد باغ میشوم. دوباره باد میوزد و بارانی از شکوفه بر سرم میریزد. عجب استقبال گرمی! شاید باغ هم دلتنگ حضورم است. از همان ابتدا، کفشم را بیرون میآورم. میخواهم تن باغ را لمس کنم. چیزی شبیه زندگی در پاهایم جریان مییابد. خاک همیشه مهربان است، جانی دوباره در من میریزد. خبری از گلهای سنبلک فروردین نیست. زاغها بیپروا، در آسمان اوج میگیرند. رنگ صورتی آسمان نشان از رفتن خورشید دارد. صدای زنگوله گوسفندان روستا وسوسهام میکند برگردم و آمدنشان را به تماشا بنشینم.
#به_قلم_خودم
#روستا