حبّهی خاطره
10 خرداد 1404 توسط منم مثل تو
با صدای چرخش کلید، بچهها به طرف در، دویدند. امشب دیر کرده بود. از ماشین پیاده شد. دستپر هم آمده بود. سهتا هندوانهی بزرگ را روی زمین گذاشت. یاد پدرم افتادم. همیشه با میوه میآمد. هندوانه را برش زدم. عطر و رنگش هم مثل خاطرهها بود. دلم خواست به یاد گذشته، هندوانه را گرم بخورم. بچهها هم استقبال کردند. خودش ولی هندوانهی یخچالی خورد.
سر سفرهی شام، تازه فهمیدم که برای شرکت در آزمون ارشد خودش را به شیراز رسانده است. خوشحال شدم. مثل اینکه حرفهایم تاثیر داشت. خودش هم از اینکه بعد از 14 سال سر جلسه کنکور حاضر شده بود؛ خوشحال بود. نخوانده بود. اصلا فرصت نداشت که بخواند. یا سر کار بود، یا درگیر دورکاریاش. خسته بود ولی، تجربهی امروزش را، حبّه میکرد و دهانمان میگذاشت. خانه پر شد از صدای خندههایمان.
#به_قلم_خودم