رودخانهای از نور
شب که از راه میرسد، روستا به خوابی عمیق فرو میرود. اما آسمان، بیدار است و پرهیاهو قصهای دیگر میگوید. انگار پردهای از مخملِ سیاه بر گسترهی دشتها کشیدهاند و با هزاران چراغِ کوچک و درخشان، آن را آذین بستهاند.
ستارهها، نه مثل نقطههای کمرنگِ شهر، بلکه همچون الماسهای تراشخورده، با چنان جلایی میدرخشند که گویی دستنیافتنیاند. راهِ شیری، مثل رودخانهای از نور، از میان آسمان میگذرد و قصههای کهنِ کیهان را در گوشِ زمان زمزمه میکند.
سکوتِ شب با صدای جیرجیرکها و نغمهی محزونِ جغدها شکسته میشود. در این میان نورِ ستارگان، رقصان و بیقرار، بر تنِ درختانِ کهنسالِ روستا میتابد.
شهابی سرکش خطی از نور بر پهنهی آسمان میکشد و در چشم بر هم زدنی، محو میشود. در این لحظه قلبِ روستا با هر تپش، آرزویی پنهان را به سوی آسمان روانه میکند.
آسمانِ اینجا دریچهای است به سوی بینهایت، سفری به اعماقِ هستی و یادآورِ پیوندِ عمیقِ انسان با طبیعت و کیهان. هر شب، فرصتی است برای رهایی از دغدغههای روزمره و غرق شدن در شکوهِ بیکرانِ آفرینش.
#به_قلم_خودم
#روستا