قفلهای نامرئی
اغلب در حد سلام و احوال پرسی کوتاه با همسایهها صحبت میکنم. مثل همیشه داخل کوچه نشستهاند و گرم صحبت هستند. گاهی صدای خندههایشان بلند میشود. علاقهای به جمع خودمانیشان ندارم. چند قدم مانده که به جمعشان برسم، همگی خیره نگاهم میکنند. سلام میدهم. یکی یکی جوابم را میدهند.
_گرفته به نظر میای؟
با خودم فکر میکنم که چه بگویم. تنها به گفتن اینکه برای شهدای خدمت ناراحتم، اکتفا میکنم.
《 وای! گفتم حالا چی شده. حالا مرگ چند نفر که خون مردم را توی شیشه کردند انقدر ناراحتی نداره.》 کبری خانوم بود که اینطور دربارهی مرگ هموطنانش حرف میزد. نگاهی به چهرههای همراهانش میاندازم. توقعی از این جامعهی غافل و ناآگاه ندارم. گاهی فکر میکنم مصداق امروزی” خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ” همین زنانی هستند که چشم و گوششان را در اختیار فضای مجازی قرار دادهاند و از دیدن حقیقت محروم ماندهاند.
#به_قلم_خودم
#فضای_مجازی
#عکس_نوشته_تولیدی