میراث مادربزرگ
نوجوان بودم. یکروز که از مدرسه برمیگشتم، نسرین دست در گردنم انداخت و گفت:《 تسلیت میگم، مادربزرگت فوت شد.》ماتم برد. با ضربهی نسرین به خودم آمدم و گریان به سمت خانهی مادربزرگ دویدم. باران میبارید. زیر دالان ورودی ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. میراث چندان زیادی نداشت؛ یک خانهی قدیمی، مقداری وسیلهی کهنه و تعدادی سکه، منقّش به تصویر مظفرالدین شاه، که طبق وصیتش فروختیم و پولش را صرف آبادانی مسجد کردیم. از بین ظروف، یکی توجهم را جلب کرد. یک کاسهی گرد و سنگین چینی که فرم زیبایی داشت، اما نقش روی آن چنگی به دل نمیزد. هرچه بود من شیفتهی آن شده بودم. از عمه اجازه گرفتم و کاسه را برداشتم. مدتها با خواهرم بر سر مالکیت آن دعوا داشتیم تا اینکه خواهرم ازدواج کرد و برای زندگی راهی جزیزهی قشم شد. صبح فردای رفتنش، فهمیدم کاسه را هم با خودش برده است. مثل روز فوت مادربزرگ، اول ماتم برد و بعد به خودم آمدم و گریه کردم. زنگ زدم و اعتراض کردم ولی فایده نداشت. امروز یاد میراث برباد رفتهام افتادم. به خواهرم پیام دادم تا عکسی برایم بفرستد. خیلی بیمقدمه گفت:《 دیگه ندارمش، شکست!》لال شدم، دقیقا شکل ایموجی بدون دهانی که برایش فرستادم. 12 سال به یاد کاسهی چینی خوش فرم بودم و امروز، همان را هم از دست دادم. شاید هم مدتها از شکستنش میگذشت و من مثل یک سرباز بیخبر از پایان جنگ، در نقطهی صفر مرزی، همچنان نگهبانی میدادم.
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی
#ارث
#کاسهی چینی