مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

هسته‌ی آلبالو

20 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​حیاط خانه را جارو کشیدم. اوایل که همسایه‌ی جدید هسته‌ی آلبالو‌هایش را داخل حیاط ما پرتاب می‌کرد، عصبانی بودم. چند بار می‌خواستم با خانم همسایه صحبت کنم اما منصرف شدم. دستم را روی نهال‌های کوچک آلبالو کشیدم و نوازششان کردم. در دلم به بچه‌های همسایه خندیدم. آن‌ها برای اذیت کردن من هسته پرتاب می‌کنند و من نهال برداشت می‌کنم. شاید هم سال بعد که نهال‌ها کمی بزرگ‌تر شدند؛ چند نهال برای آن‌ها هدیه ببرم. صدای پسرم بلند می‌شود. در یک مسأله‌ی ریاضی گیر کرده و مثل همیشه بدون آن که کمی به خود زحمت بدهد، انتظار دارد جواب را به او بگویم. یادش بخیر. دبیرستان که بودم برای یافتن پاسخ سوالاتم، پله‌ها را پایین می‌آمدم، اتاق‌ها را دانه‌دانه می‌گشتم تا فاطمه هاشمی را پیدا کنم تا یک راهنمایی کوچک در مسأله‌ی به ظاهر مشکل بگیرم. مقداری که راهنمایی می‌کرد، اجازه نمی‌دادم تمام مسأله را حل کند. با عجله به خوابگاهم برمی‌گشتم تا با راهنمایی کوچکی که دریافت کرده بودم، یک‌بار دیگر شانسم را برای حل آن امتحان کنم. گاهی برای حل یک مسأله، بار‌ها مجبور می‌شدم سراغ پیش‌دانشگاهی‌ها بروم. 

نگاهی به پسرم انداختم و لبخندی تحویلش دادم و گفتم:《 متاسفم، سعی کن خودت با مسأله‌ات کنار بیای!》

بچه‌های نسل امروز علاوه بر امکانات و رفاهی که در اختیارشان هست، از وجود پدر و مادر با سواد هم بهره می‌برد. اما در نهایت تلاش چندان زیادی برای کسب علم نمی‌کند. یاد حرف دوستم افتاد که گفت:《 تنها نسل با سواد خودمان هستیم. پدر و مادرمان که شرایط تحصیل نداشتند و فرزندانمان هم که میل به تحصیل ندارند.》

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

حوض نور

17 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​از وقتی دخترم به دنیا آمد، یعنی سال 1400، قطعی برق شبانه نداشتیم. برای دخترم که اولین قطعی را تجربه می‌کرد، ترس‌آور بود. بلافاصله نور موبایلم را روشن کردم و چراغ‌قوه را، از کشو آشپز‌خانه بیرون کشیدم و روشنش کردم. دخترم چشمان گرد شده‌اش را به من دوخته بود. برای اینکه ترسش کمتر شود، چراغ را به او سپردم و این آغاز ماجرا بود. نور خیره‌کننده‌ی چراغ را به سمت چشمانمان نشانه می‌رفت و قاه‌قاه می‌خندید. چراغ را گرفتم و سر و ته روی زمین گذاشتم. حوضی از نور روی سقف تشکیل شد. چند پروانه‌ی کوچک که اندازه‌شان کمی بیشتر از دو میلیمتر بود، روی شیشه‌ی چراغ نشستند. پروانه‌ها روی سقف، ماهی‌ حوض مان شده‌بودند. روی زمین دراز کشیدیم و با انگشتان دست سایه بازی کردیم. چون راس ساعت 8 برق قطع شده بود، خوش‌بین بودم که نهایتا تا دو ساعت آینده خانه‌ی ما با اختراع آقای ادیسون روشن شود. 

#به_قلم_خودم

#جوال_ذهن

 نظر دهید »

قول

14 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​همین سه‌شنبه‌ی گذشته بود که خواهرزاده‌ام تماس گرفت و خواهش کرد برای مادرشوهرش یک مانتو بدوزم و تا پنج‌شنبه هم تحویل بدهم. دلم می‌خواست یک “نه” کوتاه و قاطع بگویم و خودم را، راحت کنم؛ اما مثل همیشه زنِ خیاط درونم بدون اجازه‌ی من بله را گفته بود. باید فکری به حالش کنم. پارچه را به همراه یک مانتو فرستاده بود که اندازه‌ی همان بدوزم. ترجیح می‌دهم خودم اندازه‌ بگیرم و الگو بکشم. پارچه را که دیدم آه کشیدم و نگاهِ خشمناکی به زنِ‌خیاط درونم اَنداختم. زبانش را نشانم داد و از دستم فرار کرد. من ماندم و پارچه‌ی تمام کِشی مجلسی! 

با سختی سفارش را تمام کردم و به خودم و خیاط درونم قول دادم که هرگز این جنس پارچه را نپذیرم.

امروز که دوستم خواست برایش مانتو بدوزم، با وجود تمام گرفتاری‌ها، باز هم نتوانستم “نه” بگویم. همین‌طور که اندازه‌اش را می‌گرفتم، از مشکل بودن سفارش روز سه‌شنبه‌ام می‌نالیدم. کارم که تمام شد، خم شد و پارچه‌اش را از داخل نایلون مشکی بیرون آورد. با دیدن پارچه، شبیه بستنی زیر آفتاب وا رفتم. جنس آن دقیقا همان پارچه‌ای بود که به خودم قول داده‌بودم هرگز آن را، از هیچکس نپذیرم. 🤕 🤕 🤕 

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

نارنگی

03 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​هوا که رو‌به سردی می‌رفت، وقتی باغ هنوز بوی هلو می‌داد، برگ درختان کم‌کم رنگ می‌باخت و با کوچک‌ترین تلنگر باد، خودش را به آغوش زمین می‌انداخت؛ پدرم شبانه راهی سفر می‌شد. تابستان اکثر خانم‌ها فرش می‌بافتند. اوایل پاییز فرش‌های تازه بافته‌شده را روی هم می‌چید. بهترین‌ها را انتخاب می‌کرد. صبح که از خواب بیدار می‌شدم، جای خالی پدرم، توی ذوق می‌زد. معمولا یک شب یزد می‌ماندند و نیمه‌های شب بعد بر‌می‌گشتند. صبح زود می‌توانستی وانت کرم‌رنگ پدر که زیر فشار بار چند تنی خسته به نظر می‌رسید، را دید. پدرم که می‌دید بیدار شده‌ایم، بی‌طاقت‌تر از ما، تلاش می‌کرد تا بتواند خرید‌هایش را به دستمان برساند. کیک یزدی و باقلوا و قطاب و میوه‌ی فصل. نارنگی‌ها که در هوای شبانه‌ی حیاط حسابی خنک شده بودند را با لذت پوست می‌گرفتیم و صبحانه نخورده، می‌خوردیم. بوی نارنگی برایم خاطرات کودکی را زنده نگه می‌دارد.

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

میراث مادربزرگ

01 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​نوجوان بودم. یک‌روز که از مدرسه بر‌می‌گشتم، نسرین دست در گردنم انداخت و گفت:《 تسلیت میگم، مادربزرگت فوت شد.》ماتم برد. با ضربه‌ی نسرین به خودم آمدم و گریان به سمت خانه‌ی مادربزرگ دویدم. باران می‌بارید. زیر دالان ورودی ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. میراث چندان زیادی نداشت؛ یک خانه‌ی قدیمی، مقداری وسیله‌ی کهنه و تعدادی سکه‌، منقّش به تصویر مظفر‌الدین شاه، که طبق وصیتش فروختیم و پولش را صرف آبادانی مسجد کردیم. از بین ظروف، یکی توجهم را جلب کرد. یک کاسه‌ی گرد و سنگین چینی که فرم زیبایی داشت، اما نقش روی آن چنگی به دل نمی‌زد. هر‌چه بود من شیفته‌ی آن شده بودم. از عمه اجازه گرفتم و کاسه را برداشتم. مدت‌ها با خواهرم بر سر مالکیت آن دعوا داشتیم تا اینکه خواهرم ازدواج کرد و برای زندگی راهی جزیزه‌ی قشم شد. صبح فردای رفتنش، فهمیدم کاسه را هم با خودش برده است. مثل روز فوت مادربزرگ، اول ماتم برد و بعد به خودم آمدم و گریه کردم. زنگ زدم و اعتراض کردم ولی فایده نداشت. امروز یاد میراث بر‌باد رفته‌ام افتادم. به خواهرم پیام دادم تا عکسی برایم بفرستد. خیلی بی‌مقدمه گفت:《 دیگه ندارمش، شکست!》لال شدم، دقیقا شکل ایموجی بدون دهانی که برایش فرستادم. 12 سال به یاد کاسه‌ی چینی خوش فرم بودم و امروز، همان را هم از دست دادم. شاید هم مدت‌ها از شکستنش می‌گذشت و من مثل یک سرباز بی‌خبر از پایان جنگ، در نقطه‌ی صفر مرزی، همچنان نگهبانی می‌دادم.

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#ارث

#کاسه‌ی چینی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس