خاطره بازی
مدرسهی ابتدایی درست روبهروی خانهی ما بود. یک حیاط بزرگ داشت که بیشتر قسمتهایش خاکی بود. از ورودی مدرسه یک راه سیمانی ساخته بودند تا ورودی ساختمان، دو طرف راه، بوتههای بزرگ گلمحمدی قد علم کرده بودند. چند پله باید بالا میرفتیم تا به ایوان برسیم. دو ستون بزرگ هم دو طرف ایوان بود. ساختمان سرایداری، گوشهی سمت راست حیاط و ساختمان سرویس بهداشتی سمت مخالف قرار داشت. روزهای شیرین بسیار زیادی در این ساختمان داشتهام.
فاطمه و شکوفه با هم قهر بودند. آن روز معلم برایمان از قهر میان مسلمانان چند حدیث خواند. مضمون یکی از احادیث این بود که تلاش کنیم میان کسانی که قهر هستند، صلح و آشتی برقرار کنیم. فکری به ذهنم رسید. به همراه زهرا نزد شکوفه رفتیم و از زبان فاطمه گفتیم که چقدر دلش برایش تنگ شده و دوست دارد دوباره با هم دوست باشند. بلافاصله دویدیم و کنار فاطمه رفتیم و همان حرفها را از زبان شکوفه گفتیم. چند بار این کار را تکرار کردیم تا ماجرا به آشتی میان فاطمه و شکوفه ختم شد. خوشحال از کاری که کردیم به خانه برگشتم. فردای روزِ آشتیکنان، هر دو خشمگین به طرفمان آمدند. حسابی شاکی بودند که چرا به آنها دروغ گفتیم. آنقدر از دستمان دلخور بودند که هر دو با من و زهرا قهر کردند. 😂 😂 این ماجرا تجربهای شد که، برای آشتی دادن میان دیگران دروغ نگوییم.
#به_قلم_خودم
#خاطره_بازی