پاییز
انگار همین دیروز بود که بعد از تمام شدن مدرسه و عوض کردن لباسهایم برای سرکشی به آلوهای جوشیده، پلههای سیمانی کنج حیاط را بالا میرفتم. پشت بام که میایستادم، بخشی از خانهها که توسط درختان گردو پوشیده شده بودند را نمیدیدم. تل قدیمی نزدیک خانه پناهگاه و محل بازی کودکان بود. رقص برگ درختان سپیدار از آن فاصله هم پیدا بود. نمیدانم چرا دِه ما فقط یک نارون داشت. نارونی که زودتر از همهی درختان، رنگ پاییزی به خود میگرفت و بیشتر از همه قرمز میشد؛ شاید شرم داشت از تنهایی میان درختان گردو و سپیدارهای سر به فلک کشیده. صد متر جلوتر کوچهباغهایی بود که تمام سال را به انتظار مینشستم تا بهار بیاید و من عطر تلخ گلهای ریز و سفید آلوهایش را ببویم. صدای هیاهوی بچههای شیفت عصر مثل یک لالایی در گوشم میپیچید. صدای کوبیدن تار و پود فرش از خانهی همسایه به گوش میرسید. گاوِ عمهجان گاهگاهی “مااا ” میکرد. همسایهی دیوار به دیوارمان، پشت بام خانهاش را با کاهگل میپوشاند و من سر مست از بوی آن مشغول جمع کردن آلوها میشدم.
یادش بخیر
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی