سلام آقا
این روزها در دیدهی من، جز تو کسی پیدا نیست. گویی تمام من، درگیر دوستداشتن توست و چه دلمشغولی دلچسبی!
زائران برمیگردند، همگی آرام گرفتهاند؛ اما من قلبم شکسته، درونم جنگی برپاست که میدانم تنها کشتهاش من هستم. تنم بوی غم گرفته، قفسهی سینهام از حجم کلمات نگفته درد میکند. باید حضوری حرفهایم را بگویم، نمیشود رخصت حضور بدهی؟ میدانم که از حال دل من ساکت خبر داری، ولی حرفهایم را در حریری از سکوت میگذارم. چرا که واژهها قدرت فهم کلماتِ دلم را ندارند، باشد برای روزی که چشم بدوزم به گنبدت طلاییات.
شهر ویران دلم را طاقت لرزیدن نیست. کولهبارم هیچ و دلم تنگ جایی است که جسمم هرگز آنجا نبوده، ولی مرغ جانم هر روز در صحن حرمت میپرد. اصلا میدانی فکر میکنم این هنر توست که هر کجا میروم به دلم سنجاقی.
شنیدهام همهچیز در آخرین آدمی خلاصه میشود که در تنگنای شب به یاد میآید؛ آخرین من تویی یا امیرالمؤمنین.
#به_قلم_خودم
#سلام_آقا