نارنگی
هوا که روبه سردی میرفت، وقتی باغ هنوز بوی هلو میداد، برگ درختان کمکم رنگ میباخت و با کوچکترین تلنگر باد، خودش را به آغوش زمین میانداخت؛ پدرم شبانه راهی سفر میشد. تابستان اکثر خانمها فرش میبافتند. اوایل پاییز فرشهای تازه بافتهشده را روی هم میچید. بهترینها را انتخاب میکرد. صبح که از خواب بیدار میشدم، جای خالی پدرم، توی ذوق میزد. معمولا یک شب یزد میماندند و نیمههای شب بعد برمیگشتند. صبح زود میتوانستی وانت کرمرنگ پدر که زیر فشار بار چند تنی خسته به نظر میرسید، را دید. پدرم که میدید بیدار شدهایم، بیطاقتتر از ما، تلاش میکرد تا بتواند خریدهایش را به دستمان برساند. کیک یزدی و باقلوا و قطاب و میوهی فصل. نارنگیها که در هوای شبانهی حیاط حسابی خنک شده بودند را با لذت پوست میگرفتیم و صبحانه نخورده، میخوردیم. بوی نارنگی برایم خاطرات کودکی را زنده نگه میدارد.
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی