من
من به جا ماندن از این قافله عادت دارم
بطلب!@عیب ندارد همه را الّا…..
من
من به جا ماندن از این قافله عادت دارم
بطلب!@عیب ندارد همه را الّا…..
من
دلم گرفته است شبیه تابی که رفتن آخرین بچه را میبیند و بی تاب میشود.
مثل توپی که با شوت آخر در گوشه ای رها میشود.کسی میتواند دل تنگش را اندازه بزند؟
مثل کلاغی که قبل از طلوع آفتاب روی ستون برق تک و تنها نشسته و در اوج دلتنگی پر میگشاید و تا بی انتها میرود.
حجم دلتنگی مسجد بزرگی که تعداد نمازگزارانش انگشت شمار شده چقدر است؟
جوجه گنجشک کوچکی که از لانه دور مانده و گرفتار دست پسرک بازیگوش گشته دلتنگ تر است یا درخت گلابی داخل حیاط که قبل از رسیدن پاییز خزان گشته؟
چطور دل تنگم را توصیف کنم ؟اصلا کوچه را به وقت آخر شب دیدهای؟من از آن کوچه هم دلتنگترم.
#به_قلم_خودم
#طراحی_خودم
دلم حال و هوای محرم سال های بچگی میخواهد.
عصر روز هشتم محرم است.
علم را مشهدی غلامرضا با آن موهای یک دست سفیدش نگه داشته است . نوحه خوان با سوز دل میخواند.مردان سینه میزنند.
همگی جلوی مسجد قدیمی کنار حوضچه های قنات جمع شده ایم.
مادران و دختران پشت بام خانه های گلی به تماشا نشسته اند.هوا گرم است.چند نفر با شربت نذری که در لیوان های استیل ریخته شده ،پذیرایی میکنند.(لیوان یکبار مصرف ان زمان در روستا جایگاهی نداشت )
بوی خوش اسپند دود شده همه جا را گرفته است.
همه سیاهپوش شده اند.هر کس تکه پارچه ای نذر علم کرده است.پارچه های سال قبل به آغوش صاحبانشان باز میگردند.پارچه های جدید بسته میشوند.
پارچهی مشکی بلندی روی تمام پارچه ها را میپوشاند.کوچک تر ها عقب ایستاده اند و عظمت علم را نظاره میکنند.دسته های زنجیر زنی تشکیل میشود و همه گرداگرد علم میچرخند.
علم بستن برای ما یک روضهی بیکلام است که با نوحه خوانی و سینه زنی همراه میشود.
محرم سال قبل دوست دوران دبیرستانم را دیدم.9 سال بود که ازدواج کرده بودند.
از زندگی و تعداد فرزندانش پرسیدم ؛چشمانش به اشک نشست و گفت:"چقدر گفتی بچه را سقط نکن ، گوش ندادم. آه بچه دامنم را گرفت. دیگه باردار نشدم.”
خودم هم نمیدانستم چه بگویم.خوب به یاد داشتم که چقدر برای حفظ جان آن بچه تلاش کردم.
هم با خودش و هم با همسرش صحبت کردم.فقط چون قبل از مراسم عروسی و در دوران عقد تشکیل شده بود؛ بچه را نمیخواستند.
از حرف مردم میترسیدند.حتی با خواهرش هم تماس گرفتم اما …
تمام راه های ارتباطی را به روی من بست.از دوست خواهرم خواستم با مادرش صحبت کند اما حرف همه یکی بود…
“مردم چه میگویند”
دلشکسته تر از آن بود که مواخذهاش کنم.
گفتم: مراسم شیرخوارگان حسینی نشسته ای و نا امیدی؟؟؟
از ارباب کوچک بخواه .
فقط نگاهم کرد و اشک ریخت .اشک ریخت و اشک ریختم.
امروز بعد از یک سال تماس گرفت .بابت غیبت یکساله اش عذر خواهی کرد و گفت: “علی اصغرم امروز یک ماهه است؛فردا نذر دارم ، میآیی؟؟؟”
کاش میتونستم فردا را از دل مرداد بکشم بیرون .کاش فقط،مرداد پنجم نداشت.
فردا برای 23 سومین بار ما برادرم را از دست میدیم.
تو که نبودی اخرین بار که رفت ،تو که ندیدی کنار در اتاقش نوشت:
“هر چه پیش آید خوش آید ما که خندان میرویم”
مهربونیاش را درک نکردی.دویدن هاش را ندیدی.
تو که مثل من وقتی دار قالی آماده میکرد،کمکش ندادی.
زمین خوردن بابام توی پنج مرداد را یادته؟
دروغ گفتن بابام که سه روز بعد از اومدنش از یزد دوباره باید بره یزد!!
وقتی به برادرم که مسول مخابرات روستا بود و خبر فوت برادرم را دادن چطور؟ سخته گوشی را برداری و بهت بگن متاسفانه برادرتون فوت شده برای تحویل جسدش تشریف بیارین همدان.
اصلا میدونی از کوپان تا همدان رفتن و جنازه تحویل گرفتن یعنی چی؟
کاش هیچ وقت ندونی.
دو روز و دوشب هیچ کس برای پیدا کردن جنازه اش کاری نکرد.فقط یه نگهبان به خاطر سید بودنش 48 ساعت بیدار موند تا وقتی از زیر اب بالا اومد پرنده ها اذیتش نکنند.
میشه به خانم ها بگی بالای جنازهی برادرم کِل نکشند؟؟؟
میشه از خدا بخوای چهره ام را عوض کنه؟اخه شبیه برادرم هستم و هر بار که مامانم منو میبینه داغش تازه میشه!!
کسی هست که با مادرم 5 سال هر روز ، روزی سه بار بره بهشت زهرا؟؟
قلب شکستهی پدرم را چطوری بند بزنم؟؟وقتی هنوز هم داغ این غم تازه است.
22 بار مرداد پنجمش را به رخمون کشید، میشه تقویم امسال پنج مرداد، نداشته باشه؟
خدایا میشه دیگه هیچ خواهری داغ برادر نبینه؟؟