مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

سید ابراهیم دیگر 

01 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​حس امروز من درست شبیه همان روزی است که خبر بد‌حالی پدرم را به من دادند. فکر نمی‌کردم جدی باشد، ولی بود. دعا می‌خواندم و از خدا سلامتی پدرم را می‌خواستم. ولی میان همان دعا‌هایم خبر فوتش را شنیدم، بغض خفه‌ام کرد. امروز هم در اوج امید و دعا‌هایم خبر شهادت این بزرگ‌مرد، دوباره همان بغض دستش را بیخ گلویم گذاشته است. من هنوز رفتن پدرم را باور نکرده بودم که دوباره روزگار سید ابراهیم دیگری را از من گرفت. کسی که نامش و مرامش من را به یاد پدرم می‌انداخت. 

روحشان شاد و یادشان گرامی.

#به_قلم_خودم

#سید_ابراهیم_رییسی

#ریاست_جمهوری

 نظر دهید »

مادر امام رضا (ع)

01 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​یکی از اقدامات ائمه معصومین علیهم السلام در جهت مبارزه با تبعیض‌های نژادی، تربیت بردگان و آزادی آنان در مناسبت‌های گوناگون بود. 

در روایت علی بن میثم آمده است که: حمیده مصفّا - مادر گرامی امام کاظم علیه السلام - در میان کنیزان، دختر صالح و خردمند و نیکویی به نام تُکتُم را برگزید و خریداری کرد. اما در روایت هشام بن احمد این طور بیان شده است که، امام کاظم علیه السلام بعد از دیدن خوابی، در پی کنیزی از اهل مغرب راهی بازار برده فروشان می‌شود. در آن هنگام بانو تُکتُم بیمار بود و در صف کنیزان حضور نداشت. امام از خرید منصرف شدند. فردای آن روز، هشام بن احمد را نزد مرد مغربی می‌فرستند تا کنیز بیمار را به هر مبلغی که فروشنده معین نمود خریداری کند.

مرد مغربی پس از فروش خطاب به هشام می‌گوید:کنیز را به تو فروختم؛ ولیکن آن مردی که دیروز همراهت آمده بود، چه کسی بود؟ گفتم: مردی از تیره بنی هاشم. پرسید: از کدام [خاندان] بنی هاشم؟ گفتم: بیش از این نمی دانم. در این موقع گفت: حالا تو گوش کن! همانا این کنیز جوان، داستانی دارد: وقتی او را از دورترین نقاط مغرب خریدم، [در مسیر] بانویی از اهل کتاب (مسیحی یا یهودی) با من ملاقات کرد و پرسید: این دختر ممتاز، همراه تو چه می کند؟! گفتم: او را برای خود خریده ام. بانوی اهل کتاب گفت: «ما ینبغی أن تکون هذه الوصیفه عند مثلک؛ سزاوار نیست این کنیز جوان همراه فردی مانند تو باشد. انّ هذه الجاریی ینبغی أن تکون عند خیر أهل الارض؛ بلکه او شایسته همسری بهترین مرد روی زمین است. فلا تلبث عنده الاّ قلیلاً حتّی تلد منه غلاماً یدین له شرق الارض و غرب ها؛ چرا که پس از سپری شدن مدت زمانی از زندگی مشترک این کنیز و آن مرد، پسری از آنان متولد خواهد شد که شرق و غرب، مطیع او خواهند گردید.»

از مجموع روایات می‌توان نتیجه گرفت امام کاظم علیه السلام کنیز را برای مادرش خریداری کرده بودند.نخستین نام ایشان تُکتُم (نام دیگر آب زمزم) بود سپس نجمه، اَرْوی، سُکَن، ام‌البنین، خَیْزُران، سُها و مرسیه نیز نامیده می‌شد.

مدتی پس از اقامت نجمه در خانه‌ی حمیده‌خاتون، همگان شیفته‌‌ی رفتار نیکوی او شدند. حمیده خاتون آرزو داشت نجمه را به عنوان عزیزترین پسرش برگزیند، اما برای تقویت و شناخت و اطمینان قلبی‌اش به سوی پروردگار نیایش می‌کرد. سر‌انجام در عالم رؤیا پیامبر(ص) را مشاهده کرد که به او می‌فرماید:« ای حمیده! نجمه، سزاوار پسرت موسی است؛ زیرا از این دختر برای موسی، فرزندی متولد خواهد شد که بهترین فرد روی زمین می باشد.»

حمیده خاتون بعد از این رؤیا نجمه را به پسرش امام کاظم علیه السلام بخشید.

این‌گونه بود که نجمه خاتون بعد از رهایی از دوره‌ی بردگی و سکونت در منزل اهل بیت علیهم السلام، به مقام مادری خاندان امامت مفتخر گردید. پس از تولد امام رضا علیه السلام ملقب به طاهره شد. 

در تمام منابع یک نام در بین اسامی مادر گرامی امام رضا علیه السلام مشترک است: ” خَیزُران المرسیّّه “. مرسیّه به عنوان زادگاه بانو در منطقه‌ی جنوب شرقی اسپانیا و در غرب دریای مدیترانه واقع شده است، اما او را به کشور های مختلفی در قاره‌های آفریقا و اروپا از جمله اسپانیا، فرانسه، تونس، مصر، الجزایر، سودان و یونان نسبت می‌دهند.

مدفن این بانوی مکرم در مشربة «امّ ابراهیم» و در جوار مزار حمیده خاتون در منطقه‌ العوالی مدینه  در شرق قبرستان بقیع  قرار دارد.

#به_قلم_خودم

#امام_رضا

 نظر دهید »

شجاع باش

01 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​سال آخر دبیرستان، ترجیح دادم به جای استفاده از خوابگاه، با سرویس به مدرسه بروم. فاصله‌ی 45 کیلومتری خانه تا مدرسه را با مینی‌بوس طی می‌کردیم. هر روز صبح، راس ساعت 6 باید در ایستگاه حاضر می‌شدیم. 6 صبح در روز‌های کوتاه زمستان کمی سخت بود. اغلب اوقات پدرم مرا تا ایستگاه همراهی می‌کرد. یک روز صبح که پدرم مسافرت بود، به تنهایی راهی ایستگاه شدم. کوچه پوشیده از برف و یخ بود. نگاهی به آسمان انداختم، هنوز چند ستاره در آسمان چشمک می‌زد. صدای پارس کردن سگی از دور می‌آمد. ترس را با تکه‌های یخ زیر پاهایم له کردم و راه افتادم. قبل از رسیدن به خانه‌ی عمه جانم، سگ بزرگی رو‌به‌رویم ایستاد و شروع به پارس کردن کرد. چند قدم به عقب برگشتم. نگاهم به زمین یخ‌زده بود. محال بود بتوانم سنگی از میان برف‌ها بیابم. یادم آمد که پدرم می‌گفت: 《 نباید بزاری سگ بفهمه ازش می‌ترسی. سگ‌ها بوی ترس را حس می‌کنن.》 خم شدم و وانمود کردم که سنگی از روی زمین برداشته‌ام. نگاهی به سگ کردم. کمی دچار تردید شده بود. جلو رفتم. این‌بار سگ نگاهی به عقب انداخت. با سرعتی که می‌توانستم خودم را روی برف‌ها کنترل کنم به دنبال سگ دویدم.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »

احترام خودت را نگه‌دار 

01 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​از حرفی که شنیده بودم، دلخور بودم. خواهر شوهرم پشت سرم بدگویی کرده بود. کار همیشگی‌اش بود و تازگی نداشت؛ ولی اینکه بخواهد در حضور پسرم این کار را انجام بدهد، بد‌جور ناراحتم کرده بود. سه هفته فکر کردم که چطور با موضوع بر‌خورد کنم. یکی از گزینه‌ها که اصلا دلم نمی‌خواست به آن فکر کنم، چشم پوشی بود. اگه چشم‌پوشی فایده داشت کار به اینجا کشیده نمی‌شد. دوست نداشتم همسرم را در‌گیر اختلافات خودمان کنم؛ پس دور همسرم یک خط قرمز کشیدم. از طرفی حتی فکر صحبت مستقیم با خواهر‌شوهرم، هم باعث اضطرابم می‌شد.

در آخر تصمیم خودم را گرفتم. تلفن را برداشتم و در کمال احترام با خواهر‌شوهرم صحبت کردم و دلخوری‌ام را با او در میان گذاشتم. 

هر‌چند این ماجرا باعث شد که ایشان با من قهر کنند، ولی ارزشش را داشت؛ چرا که خانواده‌ی همسرم فهمیدند که من هم از رفتار بد آن‌ها می‌رنجم. 

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »

برگی از خاطرات پدر 

28 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​به عادت همیشگی دستانش را روی زمین گذاشت و به آن‌ها تکیه کرد و شروع به گفتن خاطراتش کرد:《 مدتی بود که احساس می‌کردم بینایی پدرم دچار مشکل شده. از روستا تا شیراز، مسافت خیلی زیادی بود، با اسب یک مسافتی را رفتیم و باقی راه، را با ماشین‌های عبوری طی کردیم. تشخیص چشم پزشک، آب مروارید بود و باید حتما عمل می‌شد. مقداری پول همراهم بود، به خدا توکل کردم و کارهای عمل پدرم را انجام دادم. 

کسی را در شیراز نمی‌شناختم، برای همین یک اتاق در مسافرخانه اجاره کردم. عمل پدرم به خوبی پیش رفت و مرخص شد. قدیم که انقدر ماشین نبود، تاکسی و آژانس نبود. از در بیمارستان تا مسافرخانه پدرم را روی دوشم حمل کردم. روزی که می‌خواستیم برگردیم، پدرم ناخودآگاه روی چشمش دست کشید و بخیه‌ی چشمش باز شد. مجبور شدم دوباره روی دوشم بگیرمش و ببرمش بیمارستان.

سفر ده روزه‌ی ما بیشتر شد. تلفن هم نبود که به مادرت خبر بدهم. از طرفی نگران هزینه‌ها بودم. دلم نمی‌خواست برای پدرم کم بگذارم؛ برای همین با همان پولی که برایم باقی مانده بود، بهترین غذا را برای پدرم تهیه می‌کردم و خودم را با نان خالی قانع می‌کردم.

هر وقت اسم مسافرخانه گلشن را می‌شنوم یاد آن سفر می‌افتم.》

رفتار پدرم با پدربزرگم بزرگترین درس برای ما بود، درسی دیدنی از احترام.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • ...
  • 23
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • ...
  • 27
  • ...
  • 28
  • 29
  • 30
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس