مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

پنجِ پنج

04 مرداد 1402 توسط منم مثل تو

کاش می‌تونستم فردا را از دل مرداد بکشم بیرون .کاش فقط،مرداد پنجم نداشت.
فردا برای 23 سومین بار ما برادرم را از دست می‌دیم.
تو که نبودی اخرین بار که رفت ،تو که ندیدی کنار در اتاقش نوشت:
“هر چه پیش آید خوش آید ما که خندان می‌رویم”
مهربونیاش را درک نکردی.دویدن هاش را ندیدی.
تو که مثل من وقتی دار قالی آماده می‌کرد،کمکش ندادی.
زمین خوردن بابام توی پنج مرداد را یادته؟
دروغ گفتن بابام که سه روز بعد از اومدنش از یزد دوباره باید بره یزد!!
وقتی به برادرم که مسول مخابرات روستا بود و خبر فوت برادرم را دادن چطور؟ سخته گوشی را برداری و بهت بگن متاسفانه برادرتون فوت شده برای تحویل جسدش تشریف بیارین همدان.
اصلا میدونی از کوپان تا همدان رفتن و جنازه تحویل گرفتن یعنی چی؟
کاش هیچ وقت ندونی.

دو روز و دوشب هیچ کس برای پیدا کردن جنازه اش کاری نکرد.فقط یه نگهبان به خاطر سید بودنش 48 ساعت بیدار موند تا وقتی از زیر اب بالا اومد پرنده ها اذیتش نکنند.
می‌شه به خانم ها بگی بالای جنازه‌ی برادرم کِل نکشند؟؟؟
میشه از خدا بخوای چهره ام را عوض کنه؟اخه شبیه برادرم هستم و هر بار که مامانم منو میبینه داغش تازه میشه!!
کسی هست که با مادرم 5 سال هر روز ، روزی سه بار بره بهشت زهرا؟؟
قلب شکسته‌ی پدرم را چطوری بند بزنم؟؟وقتی هنوز هم داغ این غم تازه است.
22 بار مرداد پنجمش را به رخمون کشید، میشه تقویم امسال پنج مرداد، نداشته باشه؟
خدایا میشه دیگه هیچ خواهری داغ برادر نبینه؟؟

 نظر دهید »

مهدی

03 مرداد 1402 توسط منم مثل تو

کیسه به دست مهدی را دیدم.می‌پرسی مهدی کیست؟؟
مهدی خوشبخت ترین بچه‌ی مبتلا به سندرم داون است که من می‌شناسم .
مادرش صبور است و آرام.همیشه پسرش را مرتب و تمیز نگه می‌دارد.
خانواده‌ی خوبی هم دارد.محبتشان به این بچه مثال زدنی است.باید خودت ببینی تا باور کنی.
مراسم دیشب در فضای باز روستا برگزار شد.
هوا گرم بود و چند بار با شربت از عزاداران پذیرایی شد.در دقایق پایانی مراسم مهدی را دیدم.لیوان های یکبار مصرف را از دست عزاداران می‌گرفت تا محل برگزاری روضه کثیف نماند.خم می‌شد و لیوان های رها شده روی زمین را جمع می‌کرد.
دیشب مهدی مفیدترین شخص مجلس روضه‌ی امام حسین بود.

#راویان_روضه

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

روضه ی دو نفره

29 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​مادرم از تمام دنیا فقط یک خاله‌ی پیر داشت.قدش خمیده بود و عینک ته استکانی با فریم مشکی استفاده می‌کرد.دسته ی عینک را با کش به پشت سرش محکم میکرد .یک کیسه ی کوچک بر گردن داشت و سمعک مدل قدیمی‌اش را در آن نگه داری می‌کرد.

خانه اش یک اتاق دو در سه بود ؛پر از وسیله های ریز و درشت. علاالدین نفتی را که روشن می‌کرد جایی برای پهن کردن رخت خوابش نمی‌ماند.

گاهی مادرم ظرف غذایی به دستم می‌داد تا به او برسانم.بچه بودم و این پیرزن بی‌آزار را دوست نداشتم.فکر می‌کنم او هم متوجه این موضوع بود.

ماه محرم یکی از آشنایان فوت شد.خاله خانم تازه به منزل ما آمده بودند.مادرم با آرامش برایش توضیح داد که برای مراسم تدفین باید بروند و از او خواهش کرد ناهار را منزل ما میل کنند.

چشم غره ای هم به من رفت که فهمیدم نباید رفتاری ناشایست با او داشته باشم.

اول خودم را مشغول تلویزیون کردم ،پیرزن بیچاره که گوش هایش درست نمی‌شنید ساکت نشست .دلم برای مظلومیتش سوخت. ساعتی بعد ناهار را کشیدم و سعی کردم مهربان به نظر برسم.

بعد از غذا شروع به صحبت کرد.از امام حسین و ماه محرم ،قصه ها و شعر هایی برایم خواند که مشابه‌اش را جایی نخوانده بودم.

گاهی گریه می‌کرد،آه می‌کشید و قصیده می‌خواند.آن روز یک روضه ی دو نفره برگزار کردیم که شبیه هیچ روضه ای نبود.

به برکت این روضه‌ی کوچک بود که مهر این پیرزن در دلم نشست.

#به_قلم_خودم 

#راویان_روضه

 نظر دهید »

رزق شب اول محرم ،سفر مشهد گرفت

29 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​دیشب همسایه زنگ خانه ی ما را فشرد.یک کاسه اش رشته نذری آورد و برای اولین روضه‌ی  محرم دعوتمان کرد.زیارت عاشورا به همراه دعای عهد و روضه .

پسرم خانه نبود ،وقتی برگشت ناراحت بود و غمگین.

نگاهم را می‌شناسد خودش شروع می‌کند:

_مامان چرا تا به حال من مشهد نرفته‌ام ؟؟

پسرم دلش امام رضا می‌خواست ،چه می‌گفتم؟؟

کمی آش برایش  کشیدم و گفتم :همسایه برای فردا صبح زود دعوتمان کرده،می‌آیی خودت از امام حسین سفر مشهد بخواهی؟؟؟

بغض کرده ،نگاهم کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.

نگران بودم کیمیا بد خلقی کند اما خدا را شکر امروز خودش بیدار شد و خلقش باز بود.

پیراهن مشکی اش را پوشید و با هم راهی خانه ی همسایه شدیم.

مجلس زنانه بود ،پسرم خم شد و در گوشم گفت :مجلس زنونه است من توی حیاط میشینم.

روضه تمام شد زودتر از همه بیرون آمدم ،محمد با چشمانی اشک الود منتظرم بود.

به خانه برگشتیم و هر کس به کاری مشغول شد.

پسرم صدایم زد: مامان اقای،صادقی به گوشی شما زنگ می زنه!

تعجب کردم مدیر مدرسه‌ی محمد چه کاری با من داشت؟؟

باورم نمی‌شود !! محمد در مسابقات قران مدرسه نفر اول شده بود و حالا به عنوان جایزه، نفرات برتر را به مشهد می‌بردند!

پسرم همین روز اول، رزقش را از روضه ی امام حسین گرفت.

با خوشحالی خبر را به او دادم. با شوق بالا و پایین پرید و گفت: راضی کردن بابا با شما.

پی نوشت :روز 15 مرداد حرکت می‌کنند و محمد از همین حالا به فکر جمع کردن ساک کوچکش است.

#راویان_روضه

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

چارقد مشکی مادر بزرگ

28 تیر 1402 توسط منم مثل تو


مادر بزرگم سر تا سر سال یک چارقد ململ سفید سرش می‌کرد.لباس بلند محلی اش مثل زندگی اش هزار چین داشت. یک عینک ته استکانی روی صورت گرد مهربانش جا خوش کرده بود.

 چادر رنگی اش مثل دشتی پر از گل های ریز قامت دوست داشتنی اش را قاب گرفته بود.

اما محرم که می آمد با روسری مشکی اش  عزادار امام حسین (ع) می‌شد.چادر مشکی اش را فقط در ماه محرم و صفر می پوشید.قبل از محرم به پدرم سفارش می‌کرد یک پرچم کوچک سبز برایش تهیه کند.هر سال پرچم جدیدش را کنار ساعت شماته دار و چراغ نفت سوز قدیمی اش نصب می کرد.

در مراسمات کنار دیوار گلی خانه اش که همسایه‌ی انار بود؛ می‌نشست و چادرش را روی صورتش می‌کشید.از لرزش بدنش می‌فهمیدیم که گریه می‌کند.

روحش شاد

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 31
  • 32
  • 33
  • ...
  • 34
  • ...
  • 35
  • 36
  • 37
  • ...
  • 38
  • ...
  • 39
  • 40
  • 41
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس