مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

من اهل تو بودم، بدون تو سراسر غربت است جهانم

17 اسفند 1403 توسط منم مثل تو

​چند روز است که آسمان دلش گرفته و فقط اشک می‌ریزد. مرا که می‌شناسی تاب ندارم حرف دلم را به تو نگویم! دلم برایت تنگ است، ابراهیم هم خوانده‌ام، سر ساعت هشت؛ همان ساعتی که همیشه زنگ می‌زدی. 

کاش یه بار دیگه به دنیا می‌آمدم تا دوباره با تو زندگی کنم، ولی اینبار چنان عاشقانه نگاهت می‌کردم که تمام اهل زمین حسودیشان بشود. هر روز دستانت را، سه وعده، می‌بوسیدم. هر صبح نمازم را در مسجد محبت تو می‌خواندم. تمام خندهایت را جمع می‌کردم برای روز‌های سخت نبودنت. اگر دست من بود، تمام عمرم را فدایت می‌کردم، ولی نه، نمی‌خواهم غصه‌ی نبودن مرا هم بخوری. قلبت دیگر تاب داغ فرزند نداشت. پدر جان خط به خط زندگی‌ام تو بودی و حالا تمام من صفحه‌ی سفیدی بیش نیست. شب‌ها به این امید می‌خوابم که رویای تو را ببینم شاید این دل آرام بگیرد، شاید این بغض جانکاه رهایم کند.

بعد از تو دلم به چه گرم باشد؟

من اهل تو بودم، بدون تو سراسر غربت است جهانم.

#به_قلم_خودم 

#دلتنگ_نوشت 

 نظر دهید »

سحر و رمضان 

12 اسفند 1403 توسط منم مثل تو

​لقمه از گلویم پایین نمی‌رفت. انگار چیزی کم بود. برای پیدا کردن گمشده‌ام به حیاط رفتم. گوش‌هایم را تیز کردم اما صدایی نشنیدم. اصلا رمضان است و دعای سحرگاهش مگرنه؟

فکر می‌کنی آسمان هم دلش برای شنیدن این نجواهای عاشقانه تنگ است؟ 

یادت می‌آید با چشمانی پر از خواب شیرین سحری می‌خوردیم. مزه‌ی آن سحری‌ها همه‌اش به خاطر صدای دعای سحری بود که از مسجد پخش می‌شد‌. لیوان به دست می‌ایستادیم تا لحظه‌ی آخر آب بخوریم. فکر می‌کردیم اینطوری کمتر تشنه می‌شویم. حُسن همسایه مسجد بودن همین بود که برای نماز جماعت صبح دیر نمی‌رسیدیم. نماز جماعت در آن خلوت صبح عجیب می‌چسبید. اکثر اوقات می‌ماندیم و جزء خوانی می‌کردیم. دعای عهد‌های تاریک روشن صبح را یادت هست؟ از مسجد که بیرون می‌آمدیم سفیدی صبح غالب شده بود ولی هنوز نور خورشید روی کوه سفید نتابیده بود. تو هم مثل من دلت برای یکی دو ساعت سحرهای آن سال‌ها تنگ است؟ بیا قول بدهیم هیچ وقت آن شب‌های ناب را فراموش نکنیم.

#به_قلم_خودم 

#رمضان

 نظر دهید »

بهار 

12 اسفند 1403 توسط منم مثل تو

​سبزی‌های تمیز شده را داخل کیسه ریختم و دسته‌ای گشنیز برداشتم. عطر خاطر‌انگیزش قسمت‌های کودکی‌ حافظه‌ام را فعال می‌کند. عصر جمعه‌های نزدیک عید، برای پیدا کردن حسرت‌گُلی‌های کوچک راهی دشت می‌شدیم. اولین گل نصیب هر که می‌شد، با شادی جیغ می‌کشیدیم و از ته دل خوشحال می‌شدیم. آنقدر در دشت پرسه می‌زدیم که همه گل‌هایمان را پیدا کنیم. گاهی در پی مارمولک‌ها می‌دویدیم و تا دمش را با سنگ قطع نمی‌کردیم، رهایش نمی‌کردیم. از کنار درختان بادام می‌گذشتیم. برآمدگی سرشاخه‌ها نوید بخش بهار بود. گویی درختان آبستن شکوفه‌های بهاری بودند. آنقدر زمستان برف باریده بود که مطمئن باشیم با کندن چاله‌ی کوچکی کف رودخانه ، صاحب چشمه‌ی اختصاصی خودمان هستیم. تپه‌ها دلتنگ عطر گل‌های کاکوتی، منتظر سبز شدن بوته‌ها بودند. درختان گردو مثل نقره زیر نور خورشید می‌درخشیدند. باد اسفند‌ماه می‌وزید و برف‌ها را آب می‌کرد اما، دلمان قرص بود که وسط تابستان، اگر دلمان برف بخواهد؛ بالای چشمه‌ِ سَردآب برف داریم. به گمانم کوه‌ها هم نزدیک بهار دلشان برای عشایر تنگ می‌شد. چشمه‌ها بعد از عید چنان می‌گریستند که عشایر دلش را به دریا می‌زد و در آن سرمای احمد‌پری، زودتر از موعد خودش را می‌رساند تا دست در آب چشمه بشوید و دلش را بدست بیاورد. صدای بره‌های کوچک، صدای کبک‌ و تیهو، صدای آواز چوپان و صدای مناجات شقایق کوه را پر می‌کرد. بادام‌های مظفرآباد بعد از جوانه زدن جاشیر‌ها شکوفه می‌کردند. فرقشان با بادام‌های کوهی چه بود؟ نمی‌دانم. 

چشمه‌ غیبی هنوز جوان بود و به تنهایی حریف سه استخر. برگ پونه‌های وحشی دوتایی شده بودند، لحظه شماری می‌کردیم برای خوردنشان با پنیر. 

درخت بید کوه سرخ هم دلتنگ تاب بچه‌ها روزها را می‌شمرد تا نوروز. کاش فقط کمی به عقب برمی‌گشتیم.

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

در خیالم سرشاری

29 دی 1403 توسط منم مثل تو

​پدر جان! بعد از رفتنت، گویی تمام من به یغما رفته است. آخر تابستان بود که بدون تو یتیم شدم و تو می‌دانی که پاییز نیامد، بعد از تو تمام فصل‌ها زمستان شد. حالم مثل طوفان زده‌ای که پارویش شکسته و قایقش سوراخ شده است. دلم به ارتش تک نفره‌ی تو گرم بود و حالا من با این همه تنهایی چه‌ کنم؟

دلتنگم، برای صدای خنده‌هایت، برای محبت چشمانت، برای صدای گام‌هایت. مدت‌ها از نبودنت می‌گذرد ولی هر لحظه در خیالم سرشاری. 

کجا می‌توانم پناه گیرم وقتی اندوه در جانم ساکن است؟ تا بودی نگذاشتی حسرت چیزی بر دلم بماند اما با رفتنت حسرتی به اندازه عظمت نامت بر دلم ماند. 

#به_قلم_خودم 

#دلنوشته_ای_برای_پدر

 نظر دهید »

جان نرگس‌ها می‌شود بمانم؟

29 دی 1403 توسط منم مثل تو

​خاصیت پنج‌شنبه‌ها معجزه است، مثل دیدار امروزمان. خدا خواست که با دیدارت، دوباره عاشق آسمان ابری‌ بشوم. سرم را روی سنگ سرد می‌گذارم و نامت را می‌بوسم. قرآن را باز می‌کنم، ابراهیم بخوانم؟ مثل هر روز که نیستی و من با دلی‌ تنگ، ابراهیم می‌خوانم. عمیق نفس می‌کشم. کاش می‌شد هوای با تو را درون جیب‌هایم حبس کنم و با خودم ببرم. اینجا فقط تو را دارد و مایه‌ی آرامش من است. اسفند که بیاید، بوته‌ی گل سرخم را همسایه‌ات می‌کنم، تا شرمنده عطر حضورت شود.

جان نرگس‌ها، می‌شود بمانم؟ بدون تو زمان نمی‌گذرد!

کاسه‌ی دلتنگی‌ام پر می‌شود، بغضم را به زور قورت می‌دهم. تحمل می‌کنم تا اشکم نریزد. دو اقیانوس اشک پشت پلک‌هایم پنهان دارم. 

صدای قرآن می‌آید. نمی‌توانم! دلتنگی که از حد بگذرد، زبان قاصر می‌شود و چشم‌ها به حرف می‌آیند، با الفبای اشک، آرام و بی‌صدا…

#به_قلم_خودم 

#دلنوشته_ای_برای_پدر

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس