اهدای زندگی
آسمان لحاف سنگین ابریش را بغل گرفته و از تهدل زار میزند. از اولین قطرهای که روی زمین چکید؛ تمام هوش و حواسم کنار مادر علی دوید. علی سنی نداشت، شاید 25 سال. فکر میکنم شیرپاک خورده برایش، صفت خوبی است. زحمتکش هم بود؛ از محل ضربه خوردنش پیداست. معدن سنگ!
از وقتی فهمیدم یک سنگ از بالای کوه رها شده و به سرش خورده، دعا کردم. خواهرم میگفت خدا به جوانیش رحم کند؛ مادرم مینالید: خدایا به مادرش رحم کن. من ولی فقط دعا میکردم و حرص میخوردم که لابد کلاه ایمنی هم نداشته است.
صبح زود بود که همسرم هنگام خروج از منزل، با صدای بغضدارش گفت: علی فوت شد. همانجا روی زمین نشستم.
خدایا به داد مادرش میرسی، مگر نه؟ بیتابیهای مادرم جلوی چشمم زنده شد. خانوادهای هستیم که داغ جوان را میفهمیم، برادرم فقط نوزده سال داشت که مرد.
وقتی فهمیدم پدر و مادرش چه تصمیمی گرفتهاند، ناخودآگاه یاد چند سال پیش افتادم. وقتی که تصمیم گرفتم برای یک سرشماره، مشخصات فردیام را بفرستم و رضایت خودم را برای اهدای اعضای بدنم ثبت کنم. بدون شک برای پدر و مادر علی، کار راحتی نبود، که اعضای بدن جوانشان را اهدا کنند. مراسم تشیع و تدفینش شلوغ بود. خانوادههای دریافت کننده هم حضور داشتند.
زیر لب برایش قرآن میخوانم. گاهی هم استغفار میکنم، برای خودم. تازه فهمیدهام که علی کلاه ایمنی داشته، سنگ بزرگتر که پرتاب شده، کلاه از سرش افتاده است؛ سنگِ کوچکترِ رها شده، ماموریت را تمام کرده است.
« وَ ما تَشاؤُنَ إِلاَّ أَنْ یَشاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمین »
و شما اراده نمی کنید، مگر این که خداوند اراده کند و بخواهد.
آیه 29 سوره تکویر
#به_قلم_خودم
#اهدا_عضو