بازگشت
صدای خرتخرت راه رفتنمان سکوت کوچه را میشکند. راستش را بخواهی امشب اصلا دلم نمیخواست به خانه برگردم! آسمان آنقدر تمیز و صاف است که گویی کسی آن را شسته و برق انداخته است. ستارههای اینجا کمی بیشتر است. چشمانم را روی صفحه سیاه آسمان میچرخانم و وقتی پیدایش میکنم، با انگشت به بچهها نشانش میدهم و با شادی میگویم: 《 این هم خوشهی پروین 》
صدای ماشینی از پشت سرمان میآید. سایههایمان روی زمین کش میآید و در عرض چند ثانیه کوتاه و محو میشوند. در سکوت، راه خانه را در پیش گرفتهایم. سگ سیاهی وسط کوچه خوابیده است. سرش را بلند میکند. نگاهش سرد و بیتفاوت است؛ مثل اینکه قصد حمله ندارد، در خودش مچاله میشود و میخوابد. ریههایم را از اکسیژن پر میکنم. آنقدر که مجاری تنفسیام میسوزد. دلم میخواهد تا خانه بدوم. نور مهتاب روی درختان بیبرگ گردو میتابد. انعکاس مهتاب روی پوست نقرهاش شاهکاری از خلقت را به نمایش گذاشته است.
فردا آخرین روز پاییز است و حیف که آذر را بیبرف گذراندیم.
#به_قلم_خودم
#دلتنگ_نوشت