پنجرهی عاشق
مهمان داریم! دیروز برف بارید، اما امروز آسمان صاف و آبی است. مرضیه با خنده میگوید: “انگار سایهی خدا روی آسمان افتاده است.” برفِ روی شاخههای انگور ذرهذره آب میشود و روی زمین میچکد. پنجره، آفتاب را به درون اتاق دعوت کرده و خودش محو تماشای آدمبرفیمان شده است. همین دیروز با مرضیه ساختمش. یک ساعت در برف ماندیم و موهایش را با دوات، مشکی کردیم. دیشب با خیال دخترک برفی پشت پنجره خوابمان برد. این اتاق را جور دیگر دوست دارم. انگار پنجرهاش عاشق است. حتما درخت انگور چیزی میداند که اینطور به آن دخیل میبندد.
حسنیوسف خواهرم فقط به طاقچهی کوچک این اتاق میآید. فرشهایش مثل یک جعبه مداد رنگی بزرگ روی دنیای من رنگ میپاشد. وقتی نور روی فرش مینشیند، گونههایش گُر میگیرد و رنگهایش میدرخشد.
اصلا نمیدانم چرا اینهمه حرف زدم. این اتاق قصهی دلدادگی دارد. عطر چادرت که میپیچد، جانمازت کعبهام میشود. تو عشق میخوانی و من زیر چادرت پناه میگیرم. دنیایم گلباران میشود.
بغض میکنم چرا که دیگر زیر چادرت جا نمیشوم. قامت نمازهایت شکست تا قد بکشم. ای خاک زیر پایت بهشت من، تمام نرگسها فدای مهربانیت.
#به_قلم_خودم
#دلتنگ_نوشت