باغ بیجوانه!
هوا لطیف است و نسیمی خنک میوزد. سایهی ابر روی قسمتی از دشت افتاده است. جاشیرها بزرگ شدهاند. درختان کَما هنوز لباس سبز بهاری را بر تن نکردهاند. بادامهای کوهی خودشان را با شکوفههای صورتی زیبا آراستهاند.
چشمهها در دامنهی کوه احمدپری جانی تازه گرفتهاند و رودخانهاش مثل همیشه پرخروش به سمت اَرجِنک میتازد. امسال در بالای چشمهی سردآب برف نیست اما هنوز هم سرمای آب دست را کرخت میکند. هنوز هم قارچهای کوهی پیدا میشوند، اما به سختی. جمعیت ترههای کوهی هر سال کمتر میشود. نرگسهای وحشی در کنار رودها و چشمهها دلبری میکنند. عطر جاروی کوهی همه جا را پر کرده است.
دلم برای دیدن شفقگلی تنگ شده است.
با کمی همت خودم را به فرو رفتگی سینهی کوه میرسانم؛ مثل گذشته قطرات آب از سقف سنگیاش میچکد. گلسنگ ها گلهای ریز بنفششان را به رخ کشیدهاند. پرندههای وحشی در خنکای فرورفتگی نفسی تازه میکنند و از قطرات آب مینوشند. گاهی صدای کبکها به گوش میرسد. پرواز شاهین بر فراز کوه مثل همیشه با شکوه است.
طبیعت و کوهستان دلتنگ بازگشت عشایر هستند.
بهار خودش را به نمایش گذاشته است اما؛
” تو نیستی که ببینی چگونه میگردد
نسیم روحِ تو در باغ بیجوانهی من”
امسال اولین بهاری است که پدرم حضور ندارد و ما بیشتر از هر زمانی دلتنگش هستیم.
#به_قلم_خودم
#دلتنگ_نوشت