باید تا فرصت باقی است بروم ...
روی پلههای ورودی خانه مینشینم، چشم میدوزم به کوه سفید که خورشید آرام آرام از پشت آن بالا میآید. هوا بهقدری خنک و لطیف است که بیاختیار عمیقتر نفس میکشم. گلهای پیچک صبحگاهی در حال باز شدن هستند و زنبورها تند و سریع داخل شیپور کوچک گلها میخزند و شهد شیرینشان را جمع میکنند. با خروج زنبور، گل پیچ و تابی میخورد. صدای گوسفندان که برای چرا میروند، با صدای گنجشکها در هم میآمیزد. فصل گلدهی سنجد است و با یادآوری دیروز که چند ساعتی همسایهی آنها بودم، مشامم پر میشود از عطر گلهای کوچکشان. خدا را شکر میکنم برای طراوت و شادابی امسال. گویی خداوند تمام دشت و دمن را با پارچهی سبز گیاهان پوشانده است. آب از هر روزنهای سرازیر شده و قناتها پر بارتر از همیشهاند. باید تا فرصت باقی است برای دیدن گندمزار بروم. دستانم را در خرمن گندمهای هنوز سبزش بکشم. دست بشویم در شبنم صبحگاهی. باید امروز بنشینم پای درد و دل شقایق داغدار؛ اوج بگیرم با زاغچهها.
مهربانی کنم با گل شبدر و در آغوش بگیرم جوجهبلدرچینهای نقاشی نشده را. چشم بدوزم به زیبایی کبوترها. آسمان امروز سهم من است. باید تا فرصت باقی است بروم….
#به_قلم_خودم