بهترین جای دنیا
چادر سیاهم را با عجله بر سرم میکشم؛ کفشهایم را هنوز به طور کامل نپوشیدهام که راه میافتم. صدای گریهی دخترم، دلم را به درد میآورد. نگاهی به درخت بادام میاندازم که با لبخند صورتیاش به داخل کوچه سرک میکشد. از کنار مسجد میگذرم. خاطرات کودکیام پر رنگ میشود. برگ درختان بید هنوز کوچکاند. صدای نرم آب درون جوی به گوش میرسد. برای رسیدن به محل مورد نظرم، راه کوچه باغ را انتخاب میکنم. درختان آلو در تکاپوی شکفتن هستند؛ برای استشمام عطر گلها عمیقتر نفس میکشم. از سر بالایی آخرین کوچه میگذرم. یک لحظه میایستم تا نفسی تازه کنم. به پشت سرم نگاهی میاندازم. اکثر خانهها تخریب شدهاند. با خود میاندیشم که آیا این خرابهها هم برای صدای کودکان تنگ شده است؟
نسیمی به ملایمت نوازش دستان مادر میوزد. از کنار سپیدارها میگذرم؛ کسی نیست؛ کودکانه تا سراشیبی استخر میدوم. دستهایم را دورن آب میچرخانم و از چشمهی بالای استخر آب مینوشم.
عزم رفتن میکنم. درختان آلو را کنار میزنم و از روی پل چوبی خستهای راهم را ادامه میدهم.
مقصد نزدیک است. ابتدای تپه میایستم و زیارت اهل قبور میخوانم. بغض میکنم و در حالی که به اشکهایم اجازهی ریزش میدهم، بالاتر میروم. دستانم را روی سنگ میکشم و آن را تمیز میکنم.
آرامگاه پدر تنها جایی است که دلم میخواهد آنجا باشم.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#بهار