بیحالی بعد از شادی
پستچی که نامه را آورد، فرصت نکردم آن را بخوانم. صاحب مهمانسرا گفته بود آخرین بار است که تذکر میدهد وگرنه با یک بچه آوارهی کوچه و خیابان میشوم. ظرفها را شستم. لوسی دختر آرامی بود، یعنی از همان زمان که ماموران یکدفعهای به خانهمان هجوم آوردند و شوهرم را با خودشان بردند، دیگر حرفی نزد.
با خستگی ظرف مسی را از آب پر کردم و مشغول دستمال کشیدن کف مهمانسرا شدم. لوسی با چشمان مضطربش نگاهم میکرد. دلم گواهی بد میداد. ملحفهی اتاقها را جمع کردم و درون تشت بزرگ ریختم. به ملحفهها چنگ میزدم و به محتوای نامه فکر میکردم.
دو سال تمام برای گرفتن رضایت از مردی که ادعا میکرد شوهرم از خانهاش دزدی کرده، رفتم و هر بار با ناامیدی برگشتم.
خستگی رمقی برایم نگذاشته بود، روی میز چوبی کنج اتاق نشستم. دو وعده غذا نخورده بودم و میدانستم رنگ چهرهام پریده است. نامه را از جیبم در آوردم و شروع به خواندن کردم. سرم را به دیوار تکیه دادم و از تهقلبم خدا را شکر کردم. نایی برای خوشحالی نداشتم. اشکم جاری شد. دزد اصلی پیدا شده بود و تام تا شنبه برمیگشت.
لوسی با نگرانی به دستم چسبیده بود و سوالی نگاهم میکرد. فکر میکرد اتفاق ناگواری پیش آمده است که اینطور بیحال شدهام. دستان زبرم را روی سرش کشیدم و با صدایی ضعیف گفتم:《 لوسی، عزیزم. بابا داره برمیگرده پیش ما》. با چشمانی ناباور نگاهم کرد و زیر لب گفت: 《 بابا 》
بالاخره دخترکم حرف زد! اینبار با صدای بلند خدا را شکر کردم.
#به_قلم_خودم
#تمرین_نویسندگی