حریر مه
سحرگاه با صدای مادرم از خواب بیدار میشوم. هوای خنک اردیبهشت خواب را از چشمانم میرباید. عطر تلخ گلهای آلو در فضا پیچیده است. وسط حیاط میایستم و چشمانم را میبندم و به موسیقی زیبای طبیعت گوش میدهم. صدای شرشر آب که در جویها روان است، صدای جیرجیرک و صدای جغدی که از دور میآید.
سرم را به سمت آسمان میگیرم. هلال باریک ماه در آسمان صاف و شفاف دلبری میکند. صدای دعای سحر از مسجد بلند میشود. باید عجله کنم؛ دستی برای خوشهی پروین تکان میدهم و وارد خانه میشوم.
غذای مادر در اوج سادگی طعمی بینظیر دارد. مادرم ساعت را گوشزد میکند؛ وضو میگیرم و راهی مسجد میشوم. نماز صبح را به جماعت میخوانم. میمانم و یک جز قرآن را با دوستان میخوانم. هوا گرگ و میش است که دعای عهد را هم میخوانیم. از مسجد که بیرون میآیم؛ گویی روستا را در حریری از مه پیچیدهاند. خورشید از بالای کوه سفید بالا میآید. صدای گوسفندان که به چرا میروند، میآید. برای پیاده روی صبحگاهی راهی قنات زینب میشویم. پیاده روی بهانهای است برای لذت بردن از طبیعت بکر روستا.
#به_قلم_خودم