چتر خیال
پشت پنجره میایستم و به قطرات باران نگاه میکنم. باید بروم؛ چتر خیالم کجاست؟
کودکی 5 پنجسالهام. پشت پنجره ایستادهام و به حیاط خیس نگاه میکنم. باران برفهایی که از آذر ماه به جای مانده را میشوید. فضای خانه را فقط یک فانوس نفتی روشن کرده است. امشب باز موتور برق خانه خراب است و خراب بودن آن یعنی تمام همسایهها برق ندارند. پدر و برادرانم در تلاش هستند تا آن را تعمیر کنند.
سقف خانه از چوب ساخته شده و من در عالم خیالم نقش روی چوبها را به شکل حیوانات تصور میکنم. پشت بام خانهها کاهگِل است و گاهی چکه میکند. پدرم با چند ضربه به پشت بام چکهها را متوقف میکند. گاهی صدای الاغ مشهدی غلام میآید و من همیشه به این میاندیشم که چرا به جز او کسی الاغ ندارد.
آسمان کمی به رنگ نارنجی در میآید و این، یعنی بارش برف. دل از پنجره میکنم و به جمع خانواده برمیگردم. پدرم از زمان کشاورز بودنش قصه میگوید و مادرم از زمان شروع فرش بافیاش. من و خواهرم زیر نور فانوس سایه بازی میکنیم.
شبهایی که برق نداریم زودتر به رختخواب میروم. صبح فردای شبهای بارانی را دوست دارم. چشم که باز میکنم چشمم به دیدن کوهسفید منور میشود که هنوز کمی ابر در اطرافش پرسه میزنند. بارشها نویدبخش بهاری دلپذیرند.
ناودان ها خسته از کار شبانه خفتهاند. گنجشکها غوغا کردهاند؛ آب از سرشاخههای درخت انگور میچکد. در گوشهی حیاط آدم برفی که ساخته بودم؛ از قیافه افتاده و دماغ هویجیاش کنده شده است. سهم امروزم از هوای پاک صبحگاهی را برمیدارم. برادرم دارهای قالی را جابهجا میکند. مادرم نان تازه میپزد و از من میخواهد مقداری نان برای مادربزرگ ببرم.
برای من اینجا خود بهشت است؛ کاش میتوانستم به خانهی قدیمیمان برگردم.
#به_قلم_خودم