خدا حافظی خواهرانه
خواهرم زهرا، ۳ سال از من بزرگ تر است وقتی کلاس اول بود،الفبا را به من یاد می داد.یک کمد چوبی داشتیم که مجبورش می کردیم نقش تخته را بازی کند.اولین معلم من خواهرم بود قبل از شروع دبستان در حد یک کودک دوم ابتدایی آموزشم داده بود.ریاضی و فارسی،انواع شعر های حفظی .معلم بودن خیلی به او می آید.ولی حیف که نشد.تابستان ها با هم قالی می بافتیم.خیلی هم ادای بزرگتر ها را در می آورد.هر تابستان با هم کلی دعوای خواهرانه داشتیم.خواهران بزرگترم دعا می کردند؛الهی یکی عروس شمالی ها بشه،یکی عروس جنوب.آن زمان میخندیدیم و میگفتیم آمین.خواهرم عروس یکی از اقوام دور شد و یک ماه بعد من عروس پسر خاله همسر خواهرم زهرا. به دعاهای چند سال قبل میخندیدیم.همسر زهرا ،پاسدار شد و برای زندگی به قشم منتقل شد. من هم به خاطر شغل همسرم به بام فارس نقل مکان کردیم.روزگار ما را از هم جدا کرد .حالا سالی سه یا چهار بار یکدیگر را میبینیم.عید امسال هم سعادت داشتم ببینمش.دیشب وقت خدا حافظی چنان تنگ در آغوش گرفتمش که اشک خودمان که هیچ ،اشک حاضرین نیز در آمد.از دیروز از خودم میپرسم چرا تا به حال خواهرانه هایم را خرجش نکردم؟؟؟؟