دالان
میدانی که عاشق هوای ابری هستم حتی اگر باران نبارد!
شاید دعای انار مستجاب شده است که امروز، آسمان دست در خرمن موهایش میکشد و مرواید های ریز و غلتانش را فرو میریزد.زاغچهای تنها روی دیوار کاهگلی خانهی مادر بزرگ نشسته و به دور دست خیره شده است.هوا به اندازهای سرد شده که گلهای لطیف نیلوفر از شکوفا شدن پشیمان شده و افسوس میخورند.
کوهها لحاف سنگین ابری روی سرشان کشیدهاند.
چوپان خسته از پاهای به گل نشستهاش گوسفندان را هی میکند.
باد بازیگوشی میکند و ردایی بر دوش انداخته و زنگ خانهی گلابی را به صدا درمیآورد.گلابی سخاوتمندانه چند میوهی رسیده تقدیمش میکند.
آبان در کدام کلاس نقاشی دوره دیده که این چنین استادانه درختان را زیبا کرده است؟
دلم میخواهد به کودکیام برگردم و در راه برگشت از مدرسه، باران پاییزی غافلگیرم کند و من به دالان کاهگلی خانهی عمه جان پناه ببرم و عطر خاک خیس خورده مدهوشم کند؛ صدای ترمز ماشین و لبخند پدر زیباترین قاب پاییزی ام شود.
#به_قلم_خودم