#دلتنگ
چارهی دلِ تنگ چیست؟
کودکیام پشت دری شبیه این در جا مانده است!!!
دست میبرم و کلون در را به صدا در می آورم.صدایی پای دختر عمویم در دالان میپیچد.قفل در را باز میکند و در ، با صدای قیییژی باز میشود.چند مرغ و خروس به دالان پناه آوردهاند تا زیر باران خیس نشوند.
درخت پستهی مادر بزرگ هنوز برگ دارد.چرا هیچ وقت محصول نداد؟
کنار اجاق مادر بزرگ کمی خودمان را گرم میکنیم.پنیر محلی با گردو میخوریم.زن عمو قصهی اسب سیاه را برای بار صدم تعریف میکند.هنوز هم مشتاقم که آن را بشنوم.
در میان صحبت های مادر بزرگ می پرم و اصرار میکنم که نامهی عمو را که در زمان سرباز بودنش برای خانواده نگاشته ببینم.
کاغذ رنگ زمان به خود گرفته و کمی کهنه شده است،اما مادر بزرگ مثل یک شی با ارزش آن را نگه داشته است.از هر کلمهاش هزارن محبت میچکد.
مادربزرگ با چه ترفندی انگور را سر شاخهی درخت تا این فصل نگه میدارد؟
صدای گوسفندان که امروز به صحرا نرفتهاند؛می آید.عمو برای آنها آذوقه میبرد و کمی بعد بوی جاشیر فضای حیاط را پر میکند.
حوض حیاط مادربزرگ آبی رنگ است.درخت انار دانه دانه فرزندانش را نثار دستان کوچکمان میکند.
تاب آبی رنگی که خودمان به درخت گردو بستهایم هم در این روز بارانی دلتنگ ما است؟
مادربزرگ با نگاهی به آسمان میگوید:بوی برف میآید.چراغ گرد سوزش را روشن میکند تا بهتر ببیند.دست تک تکمان را میگیرد و در آن کشمش و گردو میریزد.
دلم را به دریا میزنم و کلون این خانه را میکوبم به امید که کسی از حوالی کودکیام در را باز کند…..
#به_قلم_خودم
#کوپان
#روستا
#دلتنگ #مادربزرگ