مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

دوست پزشک من 

23 فروردین 1402 توسط منم مثل تو

در همسایگی هم بودیم .اوایل نمی دانستم قرار است هم کلاسی هم باشیم.یک ساله بودیم که آمدند.با خودم فکر می کردم چرا رنگ موهایش قرمز است.لبخندش را به یاد دارم که مرا به دوستی دعوت می کرد.خجالت می کشیدم با او دوست شوم؛ولی می دانی که مشتاق بودم .گاهی که مادرم با مادرش به صحبت می ایستاد ما هم کنارشان با سکوتمان صحبت می کردیم.کم کم یخ بینمان آب شد. گرمای دوستی در دلمان خودش را نشان داد و همین رفت و آمد های مادرانه به هم بازی شدنمان منجر شد.حالا گاهی در کوچه با هم بازی می کنیم.مهر ماه بود که فهمیدم در مدرسه هم حضور دارد. درس خوان بود، بر خلاف من.شاید هم من ،برخلاف او .مهم نبود .ریشه دوستی ما روز به روز محکم تر می شد.پنج سال روز و شب با هم بودیم .حتی در خواب هایم هم حضور داشت.او برای ادامه تحصیل به شهر دیگری رفت .چرا روستای ما مقطع راهنمایی نداشت؟؟من هم بر خلاف میلم با سرویس به روستای مجاور برای ادامه تحصیل می رفتم.گاهی که دلم می خواست ترک تحصیل کنم نصیحتم می کرد.اصلا درسم را خواندم فقط به خاطر او. دبیرستان او تجربی خواند و من انسانی .او تابستان بیکار بود و من کارگر .پدرش پولدار بود و پدر من ….

پدرم از کار افتاده بود مادرم به همراه خواهرانم با قالی بافی زندگیمان را می چرخاندند.حالا فهمیدی که مدیون مادر و خواهرانم هستم؟برای کمک خرج بودن تابستان ها کار می کردم .کنکور او قبول و شد من نه .او پزشک می شد و من نه .همان کارگر ماندم .حالا با خودم فکر میکنم رفاقت پزشک و کارگر ؟؟امکان ندارد .اما او همان دوست همیشگی بود .برایم کلاس نگذاشت و رفتارش مثل قبل بود.وقتی فهمیدم مثل سابق است چشمانم تر شدند.گرد و خاک را بهانه اشک های احتمالی ام کردم.بهانه خوبی بود مگر نه؟؟گاهی که پدرش به کمک نیاز داشت با من تماس می‌گرفت و خواهش می کرد به کمک پدرش بروم .خودم را برادرش فرض،می کردم.او هم من را برادرش می داند؟افتاده است و متواضع .خندان هم  هست.سال ۱۴۰۲ سال آخر پزشکی است و من حالا استاد کار ساختمانم.بگوید جان بده می دهم.روز ۱۳ فروردین با او تماس گرفتم تا با هم به شهر مجاور برویم اما…مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.غمگین شدم فردا باید بر می گشت .تازه پراید مدل پایینی خریده بودم .میخواستم دوستانم را به صرف کباب برای افطار دعوت کنم .ناچار با رضا تماس گرفتم.

با رضا به شهر رفتیم و خرید کردیم.خوشحال بودم .میخواستم شب آخر را با دوستانم بگذرانم.پیچ جاده را گذراندم که…صدای چه بود؟چه اتفاقی افتاد؟؟؟گیج هستم.رضا؟؟؟رضا؟؟

متاسفانه تصادف کردیم.من و رضا و راننده طرف مقابل هر سه فوت شدیم.خنده ام گرفت.هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری بمیرم.

به آگهی ترحیم نگاهی انداختم.عکس من و رضا. چه عکسی هم بود. روز عید با هم انداخته بودیم. زیر درخت پر شکوفه بادام. خوشحال بودم که او در دسترس نبود وگرنه الان باید عکس او هم روی آگهی ترحیم بود.گریه می کرد .برای من و رضا .کارهای پزشک قانونی را هم خودش انجام داد.برای غسل و کفن هم آمد و من خوشحالم که او در دسترس نبود.دلم می‌خواهد دست روی شانه اش بگذارم و آرامش کنم ولی ….چرا می توانم ببینمش ولی او نمی تواند ؟؟

می دانم که مرده ام ولی ..باید امشب به خوابش بروم و به او بگویم تو بهترین دوست من هستی ،علی جان.

#به_قلم_خودم 

#روایتی_واقعی از بچه های روستایمان که در روز ۱۳ فروردین در سانحه ی تصادف جان باختند و روستایمان را غرق ماتم کردند.روحشان شاد و یادشان گرامی

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس