مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

سلام آقا

06 شهریور 1403 توسط منم مثل تو

این روز‌ها در دیده‌ی من، جز تو کسی پیدا نیست. گویی تمام من، درگیر دوست‌داشتن توست و چه دل‌مشغولی دلچسبی! 

زائران برمی‌گردند، همگی آرام گرفته‌اند؛ اما من قلبم شکسته، درونم جنگی برپاست که می‌دانم تنها کشته‌اش من هستم. تنم بوی غم گرفته، قفسه‌ی سینه‌ام از حجم کلمات نگفته درد می‌کند. باید حضوری حرف‌هایم را بگویم، نمی‌شود رخصت حضور بدهی؟ می‌دانم که از حال دل من ساکت خبر داری، ولی حرف‌هایم را در حریری از سکوت می‌گذارم. چرا که واژه‌ها قدرت فهم کلماتِ دلم را ندارند، باشد برای روزی که چشم بدوزم به گنبدت طلایی‌ات. 

شهر ویران دلم را طاقت لرزیدن نیست. کوله‌بارم هیچ و دلم تنگ جایی است که جسمم هرگز آنجا نبوده، ولی مرغ جانم هر روز در صحن حرمت می‌پرد. اصلا می‌دانی فکر می‌کنم این هنر توست که هر کجا می‌روم به دلم سنجاقی.

شنیده‌ام همه‌چیز در آخرین آدمی خلاصه می‌شود که در تنگنای شب به یاد می‌آید؛ آخرین من تویی یا امیرالمؤمنین.

#به_قلم_خودم 

#سلام_آقا

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس