ای جامه به خود پیچیده
نیمه شب است. در این هوای گرم میلرزم. مطمئنم سرما نخوردهام. چادر نماز سفیدم را به خودم میپیچم و به حیاط پناهنده میشوم. چشم میدوزم به ستارهها تا غصههایم را فراموش کنم؛ اما دریغ! غصهی گم شدن کهکشان راهشیری و خوشهی پروین هم، به غمهایم اضافه میشود. مگر قیامت ناگهانی اتفاق نمیافتد؟ پس آنهمه ستاره چرا خاموش شدهاند! زانوهایم را بغل میکنم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. گویی تمام غم جهان در ظرف کوچک دلم سرازیر شده باشد. مثل کسی که لحظات پایانی را سپری میکند، با وسواس میان گذشته را میکاوم. میخواهم سر نخی از علت این غم بیپایان بیابم، هرچند میدانم کلاف سر درگمیهایم کجا رها شده است! هر کجا یاد خدا کمرنگ بود، لشکر غم فرصت جولان داشت. دلم آغوش خدا را میخواهد. ساقهی پیچک روی چادرم زنده میشود و به تنم میپیچد. عطر گلهای ریز صورتیاش بلند میشود. سد چشمانم در هم میشکند و سیل اشکم جاری میشود. دستم را به سمت گوشی میبرم و از بین گزینهها یکی را لمس میکنم. صدای دلنشین قاری پخش میشود:
یا ایها المزمل* قم الیل الّا قلیلاً
ای جامه به خود پیچیده. شب را به پا خیز به جز اندکی را
باید وضو بگیرم و دست به دامن خدا بشوم. یقینا یاد خدا میتواند غمهای دلم را از بین ببرد.
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی