شجاع باش
سال آخر دبیرستان، ترجیح دادم به جای استفاده از خوابگاه، با سرویس به مدرسه بروم. فاصلهی 45 کیلومتری خانه تا مدرسه را با مینیبوس طی میکردیم. هر روز صبح، راس ساعت 6 باید در ایستگاه حاضر میشدیم. 6 صبح در روزهای کوتاه زمستان کمی سخت بود. اغلب اوقات پدرم مرا تا ایستگاه همراهی میکرد. یک روز صبح که پدرم مسافرت بود، به تنهایی راهی ایستگاه شدم. کوچه پوشیده از برف و یخ بود. نگاهی به آسمان انداختم، هنوز چند ستاره در آسمان چشمک میزد. صدای پارس کردن سگی از دور میآمد. ترس را با تکههای یخ زیر پاهایم له کردم و راه افتادم. قبل از رسیدن به خانهی عمه جانم، سگ بزرگی روبهرویم ایستاد و شروع به پارس کردن کرد. چند قدم به عقب برگشتم. نگاهم به زمین یخزده بود. محال بود بتوانم سنگی از میان برفها بیابم. یادم آمد که پدرم میگفت: 《 نباید بزاری سگ بفهمه ازش میترسی. سگها بوی ترس را حس میکنن.》 خم شدم و وانمود کردم که سنگی از روی زمین برداشتهام. نگاهی به سگ کردم. کمی دچار تردید شده بود. جلو رفتم. اینبار سگ نگاهی به عقب انداخت. با سرعتی که میتوانستم خودم را روی برفها کنترل کنم به دنبال سگ دویدم.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن