عدالت
از بازار گذر میکردم که توجهام به دکان کوچکی جلب شد.صاحب دکان پیرمردی بود که چهرهاش آرامش و نورانیت خاصی داشت.
دکان، مثل صاحبش کهنسال بود.شیشه هایی روی طبقه های قدیمی گذاشته بود و در آنها گیاهان دارویی نگهداری میکرد.بوی ادویههای رنگارنگ ، دکان پدربزرگم را در ذهنم یادآوری کرد.
چند کیسه جلوی دکان قرار داشت.پیرمرد کلاه نمدی بر سر گذاشته و قامتش کمی خمیده بود.تصمیم گرفتم مقداری ادویه بخرم.منتظر ایستادم تا کمی خلوت شود.
پاکت کاغذی برداشت تا ادویه های مورد نیازم را آماده کند.ترازوی دو کفهای و قدیمیاش را تنظیم کرد . زیر وزنهی ترازو یک پاکت خالی قرار داد و ادویه را وزن کرد.گفتم:چرا زیر وزنه پاکت خالی گذاشتید؟
خندهی مهربانی کرد و گفت:من ادویه میفروشم نه،پاکت!
دوست نداشتم به خانه برگردم.برای آخرین بار نگاهی به دکان و صاحبش انداختم. این بار متوجه حدیث نصب شده بر دیوار دکان شدم.
خداوند عدالت را برای آرامش دلها واجب کرد.
حضرت زهرا سلام الله علیها
فکر میکنم راز آرامش نشسته در صورت پیرمرد همین عدالتش بود.
#سبک_زندگی_فاطمی
#پیرمرد
#زهرا
#آرامش
#فاطمه
#عدالت