غروب دیدنی
رو به دریا ایستادم و به صدای موجهایش گوش دادم. کفشهایم را در آوردم و پاهای برهنهام را روی تن نرم ساحل گذاشتم. نفس عمیق کشیدم و بوی دریا را در سینهام حبس کردم.
هر روز برای دیدن دریا میآمدم و هر روز حسرت دیدن دوبارهی غروب آفتاب مثل یک کوه روی دلم سنگینی میکرد. وقتی خمپاره نزدیک من زمین را بوسید، فقط به شهادت فکر میکردم، اما سهم من از 5 سال حضور در جبهه فقط نابینایی چشمانم بود. چند قدم رو به دریا حرکت کردم. دلم میخواست دریا را در آغوش بگیرم. حرکت نرم آب و شن، پاهایم را قلقلک میداد.
_بابا؟
به طرف دخترم که صدایم میزد، چرخیدم. با هیجان به طرفم میدوید و صدایم میزد.
_ بابا! بابا…..یه خبر خوب!
دستهایش را دور گردنم پیچید و صورتم را بوسید. دستانش را گرفتم و گفتم:《 چه خبری بابا جون؟》
میتوانستم حین حرف زدن چهری معصومش را تصور کنم. دوباره هیجان زده شد و با جیغ گفت:《 اسرائیل نابود شد!》
سرم را روی سجادهی ساحل گذاشتم و سجدهی شکر بهجا آوردم. دیگر حسرت غروب خورشید را در دلم حس نمیکردم. همین که غروب اسرائیل را میدیدم برایم کافی بود.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن