قول
همین سهشنبهی گذشته بود که خواهرزادهام تماس گرفت و خواهش کرد برای مادرشوهرش یک مانتو بدوزم و تا پنجشنبه هم تحویل بدهم. دلم میخواست یک “نه” کوتاه و قاطع بگویم و خودم را، راحت کنم؛ اما مثل همیشه زنِ خیاط درونم بدون اجازهی من بله را گفته بود. باید فکری به حالش کنم. پارچه را به همراه یک مانتو فرستاده بود که اندازهی همان بدوزم. ترجیح میدهم خودم اندازه بگیرم و الگو بکشم. پارچه را که دیدم آه کشیدم و نگاهِ خشمناکی به زنِخیاط درونم اَنداختم. زبانش را نشانم داد و از دستم فرار کرد. من ماندم و پارچهی تمام کِشی مجلسی!
با سختی سفارش را تمام کردم و به خودم و خیاط درونم قول دادم که هرگز این جنس پارچه را نپذیرم.
امروز که دوستم خواست برایش مانتو بدوزم، با وجود تمام گرفتاریها، باز هم نتوانستم “نه” بگویم. همینطور که اندازهاش را میگرفتم، از مشکل بودن سفارش روز سهشنبهام مینالیدم. کارم که تمام شد، خم شد و پارچهاش را از داخل نایلون مشکی بیرون آورد. با دیدن پارچه، شبیه بستنی زیر آفتاب وا رفتم. جنس آن دقیقا همان پارچهای بود که به خودم قول دادهبودم هرگز آن را، از هیچکس نپذیرم. 🤕 🤕 🤕
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی