من کجای این پردهام؟
مثل اینکه کمی دیر رسیده بودم؛ شاید هم فقط چند دقیقه کوتاه را از دست داده بودم. از واقعهی عاشورا و حضرت زینب گذر کرده بود. استاد محکم ایستاده بود و نقل میکرد. صدایش، مثل همیشه، گرم و گیرا بود و انگار پردهخوان، خودِ حنجرهی تاریخ بود. یاد شعر اخوان افتادم: «آن صدایش گرم، نایش گرم، آن سکوتش ساکت و گیرا و دَمَش، چونان حدیث آشنایش گرم.» قصهای میخواند از جنس من، از جنس زن. از حضرت زینب که اسطورهی صبر بود و از خانم مرضیه دباغ که شیرزنی از جنس همین خاک بود.
بعضیها را نمیشناختم؛ فقط خیره میماندم به چهرههایشان که روی پرده جان گرفته بودند، معصوم و پر از درد، اما با صلابتی عجیب. عاقبت همهشان هم انگار بخیر شده بود؛ چه پایانی خوشتر از شهادت!
ویژگی همهی زنان این پرده مشترک بود؛ ایستادگی در برابر ظلم . راهی که خانم امامی با پیدا کردن آن، به پرده روایت راه پیدا کرد. باید به خانه برمیگشتم اما دلم نمیآمد دل بکنم. صدای پیوستهی صلواتها، آهسته آهسته بلند میشد و نشان میداد که جلسهی پردهخوانی رو به پایان است. حرفهای استاد، آتشی بر جانم نشاند و افکارم را زیر و رو کرد. حالا که پرده به پایان رسیده بود، با خودم میاندیشیدم: من کجای این پرده هستم؟ نقش من در این روایت کجا خواهد بود؟
#به_قلم_خودم
#نقد
#روز_نوشت